۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

قلم به دست

 باید از نو نوشت گاهی
از نو نوشت نوشته ای نانوشته را
از نو نوشت خط خطی های درهم را
از نو نوشت سیاه مشق های پوچ را
از نو نوشت زندگی بی فرجام را...

از نو بنویس خودت را
با هشیاری
بدون پاک کن!

و فراموش کن "که چی؟"...


۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

20 سالگی کسی که بسیار مهم است

نوشتن از کسی که بهت خیلی نزدیکه و بهش خیلی نزدیکی سخته... گاهی فقط کافیه که نگاه کنی، گاهی فقط کافیه که  دستتاتون همدیگه رو پیدا کنن.... اون وقت خیلی چیزا حس می شه، یهو به حرف میای و می گی : دقیقا!
این که همچین آدمایی تو زندگیت باشن، واقعا عالیه...
.......................
دوستی چیزی نیست که آسون به دست بیاد، وقتی حس خوب دوستی رو داری، حس این که کسی هست، کسی که بهش نزدیکی، و کسی که آن قدر نقاط مشترک دارید که افکارتان ناگفته به یکجا می رسند، کسی که اون قدر خوبی داره که حاضری هر کاری براش بکنی... کسی که با تمام وجود دوستش داری...
حالا این دوست خوب، 20 سالش شده، 20 سالگیی که برای من خیلی مهمه. و من قلمم بدتر از همیشه تقلا می کنه...
دلم می خواد بهش بگم که چه قدر برام مهم، که چه قدر آرزوی موفقیت و خوب بودنش رو دارم. که چه قدر ...

مهلا عزیزم،
تولد 20 سالگیت مبارک!

...................

این بیست سالگی، خیلی مخصوصه، به خاطر حس عجیب خودش و اگه اجازه بده من...
مهلا! سوالی که امروز کردی منو تو فکر فرو برده... سوال جدیدی نبود، سوالی بود که بارها و بارها از خودم پرسیده بودم، به دلایل خاص تری این سوالم پررنگ تر بود. ( یادم بنداز بعدا برات بگم) اما امروز باز... سوالی که به قول خودت شاید به جوابش نرسیم هیچ وقت. اما دلم می خواد بدونی که خیلی مهمی، برای خیلی ها... یکی از اونا منم...

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

د و س ت

زندگی بازی های زیادی با آدم می کنه، خوب و بد داره. اتفاقایی که گاهی از دستت خارجه و تو ازشون هراس داری، اما تهش می بینی که رسیدی به یه نقطه ای که فکرشو نمی کردی و واقعا عالیه! این قسمت خوبشه و این روزا من خوشحالم از این اتفاقای خوبی که حدودا یه سال بیشتره از نعمتشون بهره مندم!
وقتی که انتخاب رشته کردم، به دلایلی انتخاب رشته ام با علایقم جور نبود... الویت هایی که بود واقعا اونی نبود که می خواستم. که کنکور ما بومی شد! واقعا شُک آور بود اما برای من تبدیل به نعمت شد... نعمتی که این روزا بیشتر می فهممش. وقتی که می اومدم، دوستام (الهام و هانیه) با این که رتبه هاشون واقعا خوب بود، مشهد موندن... من برام خیلی سخت بود. بعد از 7 سال باهم بودن، اونا می موندن و من تنها وارد جایی می شدم که نمی شناختمش... اون روزا ناراحت بودم، خیلی! همون موقع ها بود که با نیلوفر صحبت می کردم. هنوز حرفاش یادمه که می گفت گاهی اتفاقایی می افته که شاید اون موقع درکشون نکنی، مطمئن باش دوستایی پیدا می کنی که بهتر درکت می کنن، بهتر می فهمنت، باهاشون راحت تری... و من غر زدم که امکان نداره! و من نمی فهمیدم...
الان بعد از گذشت 2 سال و 2 ماه از اون روزا به حقیقت حرفاش رسیدم. من دوستای خیلی خوبی پیدا کردم، کسایی که بودن کنارشون و حرف زدن باهاشون بهترین زمانم رو می سازه. کسایی که در مواقعی در کنارم بودند که اگه نمی بودن معلوم نبوده چه بلایی سرم می اومده، کسایی که در لحظه لحظه زندگیم نقش داشتن...
 دوستای خوبم! اومدم اینجا که بگم ممنونم ...

پ . ن 1: با مامان که حرف می زدم می گفت من هیچ وقت دوستایی به خوبی دوستای تو نداشتم... قدرشون رو بدون! (به خصوص 3 تاشون ;) )
پ. ن 2: بهانه ی نوشتن این مطلب امروز عصر(سه شنبه 2 آذر 89)  بود. امروز برام روز خیلی خوبی بود. (و امیدوارم تا نصف شب این خوشحالیم کامل بشه ;) )
پ.ن 3: بابام نصف شب میاد بعد از بیشتر از 2 ماه... 

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

خستگی جا خوش کرده است در تک تک سلول هایش...


دخترک نشسته بود روی زمین و زل زده بود به جرز دیوار...  حس می کرد به اندازه ی تمام این روزهای بی خوابی خسته است... نه خسته از بی خوابی هاش، نه خسته از کارهایی که کرده بود... خسته بود از نتایجی که به دست اومده بود... 5 ساعت بود که بی کار نشسته بود و مات مونده بود... به همه چیز... به این که نتونسته بود زندگی اش رو مدیریت کنه... به این که دویده بود اما گویا بی ثمر بود این همه دویدن... و هنوز کارهایی بود که نکرده بود... تو این 5 ساعت همه کار کرده بود تا حواسش رو پرت کنه، صحبت کرده بود از هر دری، توی اینترنت گشته بود بی هدف، ولی خسته بود، یک خستگی بزرگ... این وسط یک چیزی کم بود... دنبال چیزی، کسی، جایی برای آرام شدن می گشت ... اما انگار بیهوده بود... خستگی پایان نداشت... تصمیم گرفت که جرز دیوار رو رها کنه و کار کنه... خستگی جا خوش کرد در جسم، ذهن و قلبش...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

خونه و پنجشنبه ای که دیگه ندارم...

امروز چهارشنبه است. اما نمی دونم چرا حس پنجشنبه بهم دست داده... دلم هوای پنجشنبه های خونه رو کرده، پنجشنبه هایی که از مدرسه می اومدم و مامان تعطیلیش بود و خونه بود، خونه خیلی تمیز بود چون از صبح جارو و... کرده بود. معمولا تو آشپزخونه بود وقتی می رسیدم و بوی غذا خونه رو برداشته بود... علی اومده بود از مدرسه و بابا هم زود می اومد. چهارتایی نهار می خوردیم و علی و بابا یه سره منو می خندوندن... بعد یه کم دور هم نشستن بود و خوابی که تازه حدود 4 شروع می شد و من تو اتاقم بودم و چیزی می خوندم. ساعتای 6 بیدار شدن و تو اتاق مامان و بابا بودن و با هم بودن... بابا مطب نمی ره پنجشنبه ها و عصر پنجشنبه مال ماست... تو هال بودن و پرسیدن مامان که چی می خورین؟ شیر قهوه، چایی، شیر کاکائو؟ و دور هم عصرونه خوردن... و بیرون رفتن که گاهی فقط یه دور کوچولو بود...
دلم هواشونو کرده... دلم پنجشنبه ی خونه رو می خواد... دلم بابا، مامان و علی رو می خواد...
بوی خوب خونه مون... که الان نیست و من بهمش زدم... لعنت به این من و آرزوهای بی سر و تهش...

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تقلید


یکی ازبزرگ ترین خطرایی که ممکنه زندگی یه نفر رو تهدید کنه به نظر من "تقلید" ه.  این تقلید در شکل های مختلفی ظاهر می شه... که گاهی می ره تو ناخودآگاهت... تو مطمئنی که هیچ تقلیدی تو کار نیست، مطمئنی که مستقلی، خودت انتخاب کردی آزادانه! بعد ناخودآگاه به سوی اون کس یا اون چیزی که داری ازش تقلید می کنی کشیده می شی... نمی فهمی! واقعا نمی فهمی که اینا تاثیر ناخودآگاهی هست که داری انکارش می کنی، هزارتا استدلال واسه خودت میاری که "عمراٌ! من؟ تقلید؟ حرفشم نزن! "  می ری جلو... می ری... می ری...
اگه شانس بیاری یهو کلت می خوره به یه دیوار! گرومب! بعد به خودت میای، می بینی وای! که افتادی تو یه چیزی که یه عمر ازش فرار می کردی.  اون موقع است که خودتو جمع می کنی. بر می گردی و خودت می شی؛ تاثیر می گیری! اما تقلید نه!
ولی نمی دونم اگه این رفتن ها بدون دیوار ادامه پیدا کنه چه بلایی سرت میاد...
مواظب باش!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

زن بودن...

5 سال پیش یه دوست توی 360 یاهو یه جمله ای نوشته بود، اون موقع یه حس مبهم ازش داشتم، اما درکش نمی کردم... از اون موقع هر چه قدر که می گذره معنای اون جمله رو بیشتر می فهمم و بیشتر باهاش موافق می شم... و این روزا حرفی بود که خیلی تکرارش کردم... امشب تو استتسم گذاشتمش، اما یکی از دوستان اومد و گفت که ننویس اینو! فکر که کردم دیدم راست می گه! شاید برداشت بد کنن! خلاصه این که بعضی ها ممکنه دیده باشنش و شاید بعضی ها هم نه... به هر حال الان به توصیه ی همون دوست جمله رو نمی نویسم. اما می خواستم ثبت بشه که چه قدر الان حسم اون جمله است...

75' 2645' 25 1'5' 54'5 42''43'' 5'4'1'12''71'4!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

در دلم رخت می شویند

در دلم رخت می شویند امروز...
امروز روز عجیبی است، بی خودی کسی در دلم رخت چنگ می زند! از دیشب هنگام خواب بعد از خواندن جملاتی، استرسی عجیب در دلم ریخت، خواب ناآرامی بود، از این خواب های پوچِ پراسترس. صبح زود بیدار شدن و رفتن بیرون، 45 دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدن ، آشفتگی عجیبم را بیشترمی کند... رفتن داخل پارک ساعی به مدت 20 دقیقه و پرنده های محبوس، قوهای پرسروصدا، مجسمه ی تفکر و مجسمه ی دکتر ساعی با گل هایی که در دستش گذاشته بودند، حالم را بدترمی کند. تاب هم آن قدر نامناسب است که بالا نمی رود و هیچ آرامشی نمی دهد... برگشتن ساعت 11 و یک ساعت زودتر از تصورم و 45 دقیقه شهر کتاب را زیر و رو کردن تنها کمی آرامم می سازد ولی چون دلم آشوب است همه چیز می خرم: دو تا کتاب شعر جیبی، یک کتاب داستان کوتاه، یک دفترچه که مدت ها دنبالش بودم( و بالاخره آن چیزی که می خواستم رو پیدا کردم)، سی دی بی غبار عادت اردشیر کامکار و در نهایت یک بسته مداد رنگی 12 رنگه کوچک فابرکاستل که یک سی دی آموزش نقاشی برای کودکان (!) هم نصیبم می کند! سوار اتوبوس می شوم و شروع می کنم به خواندن و نزدیک است ایستگاه میرداماد را رد کنم! پایین پریدن با عجله و وسایل نامرتب در دستم، گیجم می کند. به پایتخت می روم، برای لپ تاب فن می خرم، کاری که اگر 2 سال پیش می کردم شاید آن بلا سرش نمی آمد! سوار تاکسی می شوم  به مقصد میدون محسنی، وسط راه ترافیک می شود و پیاده می شوم. نقشه ای که در ایستگاه اتوبوس است رو نگاه می کنم ومی بینم که اتفاقی روبروی کوچه ای پیاده شدم که اگر صاف بروم می رسم کوچه ی خودمان! از پل هوایی رد می شوم و کوچه را می روم بالا، سریع، شلنگ انداز، حرکات دستم تند است. اما وسایل دستم و کیفم زیادی تاب می خورند، خسته می شوم و آرام راه می روم، ساعت 1 می رسم خانه و باز در دلم رخت می شویند، نگران می شوم... نکند چیزی شده باشد؟ برای که؟ اسم های عزیزانم جلوی چشمم رژه می روند! به خودم تشر می زنم خجالت بکش دخترِ خرافاتی! سریع همه چیز را پاک می کنم. با کسی تماس هم نمی گیرم و این فکر را شیفت دیلیت می کنم! اما دل آشوبه ادامه دارد...
هنوز هم هست، کم و زیاد می شود ولی هست...
نشسته ام اینجا و درس می خوانم، گاهی فکر کردن سم است!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

ترس... بغض... قدم در راه...

دخترک وسط باغ، روی تاب چوبی نشسته بود. تاب به آرامی در نوسان بود. نسیم ملایم موهای طلاییش را در فضا می رقصاند. بوی خاک باران خورده در فضا پیچیده بود و او را مست می ساخت...
ترسی در وجودش غوطه می خورد و ته دلش را خالی می کرد.  و تاب به آرامی به حرکت ادامه می داد... خواست فراموش کند... سرعت تاب را زیاد کرد! سعی کرد ذهنش را خالی کند، خالیِ خالی ...  ترسی وجود نداشت، تاب بالا رفت. زمزمه کرد: "از پس همه ی مشکلات برمی آیم... با برنامه ریزی... با تفکر... با ..." در این آخری ذهنش ثابت ماند گویا به آن ایمان نداشت... بغضی گلویش را می فشرد... بغضی که بسیار آشنا بود... به تاب باز هم سرعت داد... بغضش ترکید و قطرات اشک با باد گریختند...  تاب به عقب رفت خود را تا می توانست به عقب کشید، باد در موهایش پیچید، با سرعت جلو رفت، به بالاترین نقطه رسید، بدنش را جلو کشید و فریاد زد: باورت دارم! کمکم کن!
دست از تقلا برداشت. گذاشت تا تاب کم کم آرام شود... ذهنش آرام شده بود و دلش نیز...  خود را رها کرد... تاب آرام آرام از حرکت باز ایستاد... به سمت رود رفت، چند مشت آب یخ به صورتش زد ... دستش را در آب گرفت، اندکی به آن خیره ماند ... بلند شد و به سمت کلبه ی چوبی رفت، کوله اش را برداشت و آماده ی حرکت شد...

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه // که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

باغ ارم
آخرین روزهای تعطیلات و شهر گل و بلبل!
6 سالم بود که برای اولین بار رفتم شیراز! اردیبهشت بود و شیراز پر از گل! من بچه بودم و خاطره ای که ازش داشتم یه عالمه گل بود و سروهای بلند و دویدن دور تا دور حافظیه و سعدیه با علی! وقتی بزرگ تر شدم، هر بار به بابا و مامان می گفتم بریم شیراز می گفتن شیراز اردیبهشتش خوبه! خب ما هم که همیشه اردیبهشت امتحان داشتیم و شیراز فراموش می شد... این تابستون بابام گفت بیا ببرمت ترکیه یا مثلا مالزی، من هم گفتم نه! بیاین بریم شیراز! باز همون حرف همیشگی بود: "شیراز اردیبهشتش قشنگه!" و من شاکی شدم که آخه من نمی تونم اردیبهشت برم! و این جوری شد که برنامه ی سفر به شیراز چیده شد! مامان و علی گفتند که نمیان. هر چه قدر اصرار کردم گفتند نه! و به این ترتیب اولین سفر دو نفره ی من و بابام هم رقم خورد! :)
سفر خیلی خوبی بود. شیراز همه چیزش خوب بود، از جاهای دیدنیش گرفته تا مردم آروم و همیشه شادش! جاهای خیلی خوبی رفتیم:
آرامگاه سعدی که به قول خودش:
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او اگر بویی
باغ دلگشا، باغ ارم که واقعا فوق العاده بود! (من اونجا باز هم فهمیدم که چه قدر گیاها رو دوست دارم! به بابام گفتم که من اگه می رفتم تجربی گیاه شناس می شدم. بابام گفت همون بهتر که نرفتی! ;) )  باغ عفیف آباد، خیابان عفیف آباد و دو تا مرکز تجاری اون، بستنی بابا(تپه تلویزیون) (!)، حمام وکیل و بازار وکیل و ارگ کریمخانی، شاهچراغ، دانشگاه شیراز(دانشگاه مامانم) و خوابگاهشون و به قول خودشون تپه! تخت جمشید یا در اصل همون پارسه و از همه مهم تر دو بار حافظیه! همه ی سفر یه طرف این حافظیه یه طرف دیگه! خیلی عالی بود! تنها جایی که صفش طولانی بود حافظیه بود. حسی که اونجا داشت هیچ جای دیگه نبود! و قسمت قشنگش این بود که صدای استاد شجریان در کل حافظیه پخش می شد و شعرای خود حافظ! وای که چه قدر لذت داشت! وقتی تو اون طاقی های دور تا دور می شستی و دیوان حافظ دستت بود. یا وقتی که بالای قبر حافظ فال می گرفتی! یه حس خوب. خیلی خوب! و واقعا راست گفته که:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
شیراز رو دوست دارم  و می تونم بگم بهترین شهری هست که تا حالا دیدم. آرامش و زیبایی اونجا واقعا بی نظیره! 
در آخر هم این شعر حافظ که روی سنگ قبرش نوشته شده بود:
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
بر سر تربت من بی می و مطرب منشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنمای ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
     تا چوحافظ ز سر جان و جهان برخیزم

پ.ن1: از بابام ممنونم که منو برد شیراز. واقعا خوب بود.
پ.ن2: شیرازی ها مردمان بس آروم و شادی بودند، خصوصیاتی جالبی داشتند، از پیک نیک تو چمن و کنار خیابونشون گرفته تا مسیرهای کوتاهی که بس طولانی به نظرشون میاد!(برعکس تبریزی ها) و غذای بیرون بر و لیمو ترش هایی که حتی با پیتزا هم سرو می شه!
پ.ن3: یادمه قبلا گفته بودم که دلم می خواد سنگ قبرم فقط اسمم رو داشته باشه و تاریخ تولد و مرگم، اما الان تغییر عقیده دادم! می خوام اون بیت سبز شعر حافظ رو بنویسن!
پ.ن4: پیشنهاد می کنم اگه تا حالا شیراز نرفتین حتما برید! خوشتون میاد! :)

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

اندر احوالات این روزهای آخر

کمتر از دو هفته ی دیگه مونده به پایان خونه... و من هول کارهای انجام نشده و نیمه کاره... تابستونی که با هر سال خیلی فرق داشت و پر از تکاپو بود اما نه از نوعی که می بایست می بود، پر از دویدن ها و تجارب جدید اما نه کاملا آن گونه که چیده شده بود! و حالا در این کمتر از دو هفته دست و پا زدن برای به انجام رساندن کارها! که چه ناممکن به نظر میاد... با همه ی این ها نمی تونم بگم که وقتم رو ریختم دور، اما همیشه جا برای بهتر شدن هست...
این روزها همه کار می کنم و زندگیم رو با همه ی چیزای خوب و بدش، با همه ی انتخابای درست و غلطش قبول کردم! قبول کردم که باید تمرین کنم برای زبانی که وقتش که بود براش وقت نذاشتم، قبول کردم که اگه سازی رو برای دلم انتخاب کردم ازش فرار نکنم و دوستش داشته باشم. قبول کردم انتخاب هام رو و وسطش زندگیم رو جا می کنم! و دارم آماده می شم واسه ی برگشت، برگشت به زندگی قبلی! دانشگاه! که چه قدر دلتنگش شدم! برای دوستام... بچه های دانشگاه... آخ چه قدر دلم می خواد پر انرژی برگردم با یه ترم جدید. و البته کارهای جدیدی که باید انجام بشه... تجربه هایی که باید داشته باشم و این میون باز یه عالمه برنامه! :) نمی دونم که می خواد مثل این برنامه هام بشه یا نه ولی این بار اجبارش بیشتره! و می دونم می شه... یه حس خوب هست ته دلم.
این روزها، روزهای چمدون بستنه و مرتب کردن داشته ها و نداشته ها، چیزایی که باید بمونن و چیزایی که باید برده بشن، چمدونی که فیزیکی نیست لزوما و تو ذهنم جا به جا می شه! و من می چینم و بر می دارم، می خونم و می ذارم:  این باشه، این نباشه... اینو بذار این جا... این مال الانه، این مال بعدا.... جمع می کنم و باز به هم می ریزم... می پاشم و می ریزم... و گاهی خط می زنم برای همیشه...
این روزهای آخر روزهای تکاپوی من و اتاقم و ذهنمه ... کاش درست بچینمشون...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

در خودم فرو می روم گویا...

نمی دانم چه می شود که زندگی برایت بی معنا می شود و تو هی کار می کنی، هی خودت را سرگرم می کنی، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها و... این دور تسلسل ادامه می یابد تا نمی دانم کجا! بوی تکرار وجودت را گرفته است، و زندگیت سراسر مسخرگی! از خودت بدت میاید، آن موقع است که می خواهی فرار کنی از خودت، از این خودی که دوستش نداری اما تو همانی! دور تسلسلت دوباره تکرار می شود، مجبوری ادامه دهی چون خودت انتخابش کرده ای! در تکرارهایت غوطه می زنی تا ناگهان شب هنگام بعد از خلاصی از جلسه ی تکراری زبان به دامن کتابی پناه  ببری و بخوانی تا یادت نرود که هستی... و گاهی نیز مثل امشب دوباره دست به کیبورد شوی و کدی هرچند ساده را بزنی و لذت ببری که کمی رها شدم... یا در آرزوی این بمانی که علی بگوید بیا با هم درس بخوانیم! و تو هوس گسسته هرچند خیلی ساده به سرت بزند و با علی مسابقه دهی که هر کی زودتر حل کرد! و علی ذوق کند و به تو بگوید که خُلی! و تو از ته دلت کیف کنی که گفته خُلی... اما وای وقتی که بفهمی بعد از یه شب خوب باید جلسه ی زبان اجباری را برگزار کنی و راهی برای گریز نیابی... آن هنگام که کتابی را که دوست نداری جلویت باز کنی و بخوانی که شاید چیزی یاد بگیری و کاش آن قدر شهامت داشتی که بگویی نه! و هنگامی که با ناامیدی سازت را دست می گیری و صدایی که برمی خیزد دلت را تنگ می کند ... اما می خواهی و ادامه می دهی ولی از تکرارِ بی حاصلت خسته ای... اما ادامه می دهی. این روزها کارت شده پایداری دربرابر چیزهایی که انتخابشان کرده ای! و دلت لک زده برای فرار از آن ها! و این تکرارها تو را فرومی برند در عمق خودت، کار می کنی با جدیت ، به خودت مجال فکر کردن نمی دهی که خطر باتلاق شدن در کمینت است، و فرو می روی در خودت، بیشتر و بیشتر... و مچاله می شوی... اما ادامه می دهی... و این وسط ممنونی از کتاب ها، کدها، علی و دوستانت که تو را بیرون می کشند... کاش دیگر فرو نروی... کاش این یک ماهه ی مانده را قدرت برگشتن را داشته باشی... فرو نرو... خواهش می کنم...

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

20 سالگی مثل ماه

گاهی یک آدم تو زندگیت ظاهر می شه. اولش صرفا یه آدم معمولیه، بعد از اون پررنگ می شه، بعد دوست می شی، بعد می گذره، دوستیتون ادامه پیدا می کنه، ادامه می دی، و لحظه لحظه نقشش پررنگ تر می شه، بعد حس می کنی که چه قدر بهش نزدیک شدی، چه قدر دوستش داری، و چه قدر وجودش موجب آرامشته، تا وقتی کنارت هست یادت می ره، اما یه روز که ازش دور می شی جای خالیش رو بدجور حس می کنی. می بینی که توی بودن ها، توی شادی ها، توی درس خوندن ها، توی غم ها، و توی همه چیزِ دیگه جاش بدجوری خالیه ... و وقتی قراره ببینیش تو آسمونا سیر می کنی! بعد به خودت میای می فهمی که این آدم شده بهترین دوستت با همه ی تفاوت های بینتون و به این تفاوت ها که نگاه می کنی می بینی باعث رشدت شده و باز تو دلت لذت می بری از بودن او!
حالا این دوست عزیز 20 ساله شده! و چه قدر خوب بود اگه الان کنارش بودی و می گفتی:
تولدت مبارک!

پ.ن: مهسا عزیزم! تولدت مبارک!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

کنسرت 2

بعد از گذشت تنها 3 ماه دوباره رفتیم کنسرت! کنسرت گروه سیمرغ با همایون شجریان! و سومین کنسرت من! این که چهارشنبه شب رفتیم و جمعه عصر خونه بودیم هم قسمت جالبش بود! خود کنسرت جالب بود، اما جاش... چی بگم؟ ولی تجربه ی جالبی بود. غیر از کنسرت چیزهایی که یاد گرفتم جالب بود... و مهم تر از همه این که به حرف بابا و مامانت گوش کن!


پ . ن:به هر حال گذشت اما چیزی رو حس کردم و برام عریان شد که برام سنگین بود...

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

کتاب ها و خاطرات من

می خواستم این ستون سمت راست رو که مال کتاباست عوض کنم و کتابای تابستون رو بنویسم. بعد گفتم خب این قبلیا رو چی کار کنم؟ اولش گفتم می نویسم و واسه هر کدوم یه لینک می دم، یه کم که سرچ کردم دیدم نمی تونم چیزی رو که تو ذهنمه پیدا کنم. بعد گفتم میام از هر کدوم یه خط می نویسم، بعد دیدم که نمی تونم، این کار واسم سخته که از بین این همه چیز دوست داشتنی فقط یکیشو انتخاب کنم. به علاوه یه سری کتابا رو امانت گرفته بودم که الان دستم نیست و یه سری هم امانت دادم که باز الان دستم نیست! تصمیم گرفتم فقط لیستشون کنم برای خودم که یادم نره...

هویت- میلان کوندرا- ترجمه پرویز همایون پور- نشر قطره (بهمن بود که خوندمش، از دارینوش خریده شد.)

زندگی جنگ و دیگر هیچ- اوریانا فالاچی- ترجمه لیلی گلستانی- انتشارات امیرکبیر(تو عید خوندمش، آخرای اسفند از یه کتاب فروشی تو پاسدارن خریدمش، تو پیاده روی اون شب...)

حکمت شادان- فردریش نیچه- ترجمه جمال آل احمد، سعید کامران، حامد فولادوند- انتشارات جامی (تو عید بخش عمده اش رو خوندم، امانت بوده و هنوز پس داده نشده...!)

مورچه ی آرژانتینی- ایتالو کالوینو-ترجمه شهریار وقفی پور - انتشارات کاروان (تو عید خوندمش، زیاد خوشم نیومد!، الان یادم نمیاد از کجا خریدمش...)

جنس ضعیف- اوریانا فالاچی- ترجمه یغما گلرویی- انتشارات نگاه (فکر کنم آخر فروردین بود که خوندمش، از یه کتاب فروشی تو شریعتی خریدمش، از اون کتابفروشی های باحاله که می ری توش یه ساعت اونجایی!)

نامه به کودکی گه هرگز متولد نشد- اوریانا فالاچی-ترجمه نمی دونم- انتشارات نمی دونم (تو اردیبهشت بود که خوندمش، امانت بود و الان دستم نیست که بگم ترجمه ی کی بود و مال کدوم انتشارات ولی تازگیا با ترجمه ی یغما گلرویی توسط انتشارات دارینوش چاپ شده، منم خریدمش! ;) )

موش ها و آدم ها- جان اشتاین بک- ترجمه نمی دونم-انتشارات نمی دونم(تو اردیبهشت خوندمش، از پردیس سینمایی خریدمش، اما الان امانت دست کسی هست، انتشارات و مترجمش یادم نیست.)

پیرمرد و دریا- ارنست همینگوی-ترجمه نمی دونم - انتشارات امیرکبیر(تو اردیبهشت خوندمش، از نمایشگاه کتاب خریدمش، الان امانته و مترجمش یادم نیست)

کتاب کوچک فلسفه- گریگوری برگمن- ترجمه کیوان قبادیان-نشر اختران(تو اردیبهشت خوندمش، امانت بود، بعد از این که پس دادمش حس کردم لازمه داشته باشمش، رفتم دارینوش یکی واسه خودم خریدم! :دی)

لبه تیغ- سامورست موام-  ترجمه نمی دونم- انتشارات نمی دونم(تو خرداد خوندمش و چون باز امانت بود مترجم و انتشاراتش رو نمی دونم)

1984-جرج اورول- ترجمه صالح حسینی - انتشارات نیلوفر(از نمایشگاه کتاب خریدمش ، تو خرداد خوندمش)

پ.ن: اینا رو برای خودم نوشتم که یادم نره... یه جور خاطره است واسم... شاید بعدها وقتی نگاهش کنم یاد روزای خوب و بدم بیفتم.


۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تابستان و برنامه ها


تابستون اومد! باور کردنش یه کم برام سخته... بعد از تابستون از دست رفته ی پارسال تابستون برام یه حس غریب شده... با اومدن تابستون یه عالمه برنامه و کار اومد جلوی چشمم... ولی خب تصمیم گرفتم یه نگاهی به تابستونای قبلم بندازم و شاید بشه ازشون درس گرفت تا این تابستون هرز نره...
تابستون پارسال که با کنسل شدن امتحانا کلا نابود شد! و شاید از اون فرصتای وسطش هم استفاده نکردم...
تابستون بعد از کنکور هم بر خلاف تصوری که داشتم اصلا مفید نبود، چون یا تو مسافرت بودم و یا درگیر انتخاب رشته و... البته انصافا مسافرتای خوبی بود...
و تابستون قبل کنکور به درس خوندن گذشت! شاید تنها تابستونی بود که سعی کردم کمترین هرزرفتگی توش باشه!
تابستون های قبل چی؟ امم... الان که دارم فکر می کنم می بینم که کلا آدمی هستم که خیلی وقت هدر دادم... کاش مفیدتر بودم...کاش بهتر از وقتم استفاده می کردم...
امسال تصمیم گرفتم که ازش خیلی خوب استفاده کنم. کلی برنامه چیدم. باید بشن! تو حال و هوای فکر کردن و لیست کردن دوست داشته هام بودم که گفتم شاید بد نباشه از نظرای بقیه هم استفاده کنم. می تونم بپرسم تابستون می خواین چی کار کنید و چه برنامه هایی دارید؟ اگه دوست داشته باشید و بهم بگید خیلی خوشحال می شم! شاید این وسط یه چیزایی پیدا بشه که بهشون علاقه داریم و فکرشونو نکردیم. و بتونیم از نظرات هم استفاده کنیم.
منتظرتون هستم. :)

پ. ن: می دونم که یه کم دیر گفتم تابستون شروع شده اما این پست از اول تابستون داره پشت بلاگم خاک می خوره! ;) مونده بودم بذارمش یا نه ... به هر حال گذاشته شد! ;)
 

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

دخترک 2


دخترک نشست روی تخت، خودش رو با تمام وجود کشید تا حسابی کش بیاد! در حالی که خمیازه می کشید از جاش بلند شد، مو هاشو شونه کرد و ریخت دورش، بعد سمت دست شویی رفت و چند مشت آب یخ به صورتش زد، خودش رو تو آینه نگاه کرد و چشمکی مرموز زد. به آشپزخونه رفت و کتری برقی رو پرآب کرد و دکمه رو روشن کرد، یه بسته گوشت از توی فریزر بیرون گذاشت، کاسه رو برداشت و به سمت انباری رفت، دو پیمونه برنج ریخت و در حالی که زیر لب آواز می خوند به آشپزخونه برگشت و برنج رو خیس کرد. کتری صداش دراومده بود، یه لیپتون برداشت و چایی رو تو لیوان ریخت، چایی و کیک رو تو سینی گذاشت، رفت تو هال، نشست پشت میز کوتاه و چایی رو با آرامش خاصی خورد و بعد پاهاش رو، رو میز گذاشت، سرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست... به زندگی اش فکر کرد... چیزی تا شروع تابستون نمونده بود ... برنامه هاش رو تو ذهنش لیست کرد، کلی کار بود واسه خودش... با خودش گفت باید از حالا سنگین باشه تا تهش نصفش انجام بشه... به فکر کردن ادامه داد؛ به دوست داشته هاش... یه سری علایق شخصی و یه سری وظایف که واسه خودش تعریف کرده بود... و هر کدوم یه جا بودند... اخمی کرد و گفت وظایفم مهمتره! واسه علاقه ها یه فکری می کنم بعدا.... بعد آرام ته دلش آرزو کرد کاش باهم می شدند... به فکرهاش ادامه داد، جایی در ذهنش دنبال گریزی گشت ... یافت نشد! پاها رو از روی میز جمع کرد با عصبانیت فریاد زد: بسه دیگه! پاشو! سینی رو برداشت و به آشپزخونه رفت، لیوان رو شست. آشغال کیک رو به سطل آشغال سپرد... دستمال رو برداشت و کابینت ها رو تمیز کرد، کف آشپزخونه رو تی کشید. ظرف های خشک شده رو به داخل کابینت ها برگرداند. گوشت وارفته بود، اون رو تو یخچال گذاشت. عقب رفت و نگاهی به آشپزخونه کرد، همه چیز مرتب بود.
به اتاق رفت و کتاب درسی رو برداشت، راه رفت تا جملات مسخره ی درون کتاب رو حفظ کنه، فکرش می خواست فرار کنه! اون رو کنترل کرد و به خوندن ادامه داد. ظهر به آشپزخونه برگشت، آب برنج رو گذاشت، پیازی پوست کند، پیاز رو رنده کرد، گوشت رو از یخچال بیرون آورد، با پیاز مخلوط کرد و شروع کرد به چنگ زدن... چنگ می زد... چنگ می زد.... آب جوش آمد، برنج رو درون آب خالی کرد...باز گوشت رو چنگ زد، برنج سر رفت! زیر لب گغت: لعنتی!   کفگیر رو برداشت... برنج رو صاف کرد... ته قابلمه آب ریخت، خیلی کم! برنج رو دم کرد. ماهی تابه رو در آورد، گوشت رو تهش پهن کرد، کاردک رو برداشت و شیار درست کرد... عمیق... ماهی تابه رو رو گاز گذاشت و دستمال رو برداشت تا روی کابینت رو تمیز کنه، کابینت که تمیز شد، گوشت رو از اون رو کرد، زیرش رو کم کرد که نسوزه. ظرف های کثیف رو ریخت تو ظرفشویی. کمی صبر کرد و بشقاب رو درآورد... زیر برنج و کباب رو خاموش کرد. برنج رو ریخت تو بشقاب و کباب روهم... ماست رو گذاشت تو سینی و رفت تو هال... با بی میلی تلویزیون رو روشن کرد تا مبادا یه وقت فکری کنه... غذاش رو خورد. به آشپزخونه برگشت، برنج رو ریخت تو یه ظرف کوچیک تر و گذاشت تو یخچال. دستکش دستش کرد و ظرف های تو دستشویی رو شست. تا می تونست خود ظرف شویی رو سابید که مبادا لکی بمونه یا ... دستکش رو درآورد، کف آشپزخونه باز کثیف بود، تی رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن... خوب که خیالش راحت شد، به اتاق برگشت. رو تخت دراز کشید، چشماشو بست فکر کرد گاهی برای فرار از فکر کردن کار خونه خیلی می چسبه! و زمزمه کرد چه قدر خوبه که الان تنهام... باز یاد صبح افتاد... بالای سرش دیوان حافظ بود، دستشو دراز کرد، چشاشو بست و با انگشت صفحه ای رو باز کرد و گفت راست:
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی، نه خامی بیغمی
دیوان رو بست... لبخندی زد و ته دلش شاد بود...

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خوب باش! خواهش می کنم!


این روزها روزهای عجیبی است! هر لحظه اش رنگی می زند بر زندگی دَرهَمَت! و تو انگشت به دهان می مانی از این تغییرات و رنگ ها... سال که شروع شد می خواستی که نو شوی ولی غباری بر دلت نشست... تمام سعیت را کردی که برگردی و تغییر کنی و شروعی دیگر... نشستی و نوشتی و امید پاشاندی ... اما باز رفته رفته غبارها بیشتر شد، هر لحظه به رنگی تازه و این اواخر به رنگ معلق! هر لحظه ات عجیب شده و تو مانده ای در این اعجاب! این روزها دلت می خواهد از خودت بیرون بیایی و از بیرون خودت را بنگری! نگاه کن! خوب چشمانت را باز کن دختر! این تویی! تویی که هر روز در خود می پیچی و سردرگم! حواست هست؟ حواست هست که چه کرده ای با خودت؟ به دست هایت نگاه می کنی و می گویی چه کرده ای؟ و حسی عجیب وجودت را می گیرد... با خودت دعوا می کنی که خودت را جمع کن! خجالت بکش! قوی باش! و یاد حرف های مامان می افتی که زشته! این کارها را نکن! و حرف های بابا که قوی باش! توکل کن! و یکهو دلت هُرّی می ریزد... توکل... و شرمنده می شوی که این روزها چه قدر دوری از او...
سعی می کنی بلند شوی! دیگران به تو نیاز دارند! تو باید برای علی قوی باشی! باید قوی باشی تا نگرانت نشوند... باید قوی باشی تا... وقتی حس کنی باید برای کسی قوی باشی، باید امید دهی، سعی می کنی قوی شوی اما ته دلت قدرت ندارد... و چیزی در آن رسوب می کند هرچند که یادت برود... این روزها دلم می خواهد به جای فراموش کردن حلش کنم... تا دیگر رسوب نکند! دلم نمی خواهد خود را فریب دهم به بهانه ی قوی شدن... می خواهم اگر قرار است قوی شوم خودم بشوم ... کافی است باور کنم ... آن وقت است که می توان بلند شد... می توان حرکت کرد... هزینه دارد! می دانم! اما تصمیم گرفته ام که هزینه اش را با تمام وجود بپردازم! می خواهم کارهایم را سر و سامان دهم و پیش به سوی قله هدف هر چند که به آن نرسم... دوستی می گفت اهداف برای آن نیست که به آن ها برسی... و چه قدر راست می گفت... کافی است باور کنم که می خواهمشان! آن گاه همه چیز خوب می شود... می روم حتی اگر نرسم... که رفتن مهم است... بس است این سکون سردرگمی! وقت بلند شدن و حل شدن است... این بار می خواهم که چیزی ته دلم رسوب نکند، که همه چیز را پاک کنم و چیزی را برای فراموش کردن نگذارم که بعدها سرباز کند و از نو!
بلند می شوم و سامان می دهم این ته مانده ها را... بلند می شوم و حرکت می کنم به سوی اهدافی که گذاشته ام... و اگر شد که باید بشود، آن گاه واقعا قوی می شوم... بلند می شوم با توکل...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

رها




پس از 
اقرار به ترس ها
لمس کردن آن ها
به زبان آوردنشان

در عمق 
وجودمان
باز می شوند
درهای قفل شده
و پنجره ها
اجازه ی ورود می دهند
به زندگیِ جدید
امیدِ جدید و
اعتماد به نفس

مارگوت بیکل
 دفترِ از رویاهایت مَهراس 
ترجمه ندا زندیه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

شعله فکن!

مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه تر کن
زآه شرر بار
این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس درآ
نغمه ی آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه ی این خاک توده را
پرشرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد 
آشیانم، داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است
گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم
تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین!
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل 
شرح هجران
مختصر مختصر کن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

تولدت مبارک! داداش جان!

علی جونم! داداش گلم!
تولدت مبارک! 
دوسِت دارم یه دنیا!

پ .ن: داشتن یه داداش بهترین حس تو دنیاست! :)
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

دخترک

دخترک با دلشوره ای عجیب از خواب بیدار شد. انگار که در دلش رخت می شستند... دست هایش را به هم مالید، به خودش نگاه کرد و و به ساعت، ساعت 5 صبح بود، تنها 2 ساعت خوابیده بود. چراغ بالا سرش را روشن کرد و نیم خیز روی تخت نشست. با خود فکر کرد: "چت شده دختر؟" و به فکر فرو رفت. دلش آشوب شد. به یاد آرامش گذشته افتاد، و به یاد آرام. آرام تنها جایی بود که همان آرامش سابق و لذت اکنون را برایش داشت. حس کرد که چه قدر آرام را دوست دارد. و چه قدر دلتنگ دیدار دوستانش است. کتاب بالای سرش را برداشت. کتاب را باز کرد، قطعه ی شماره ی 3:
روی یک پل
پشت سر گذاشته شده
آشتی داد
یک راه قدیمی وجدید را
با گشاده رویی آگاهانه
با صراحتی شجاعانه
با نشانی از ترس
از تنهایی

کتاب را بست، با خود فکر کرد مارگوت بیکل فوق العاده است! و زمزمه کرد  "با نشانی از ترس..."
نمی دانست چرا این روزها آرام نمی شود. با خود گفت: "مسیرِ اشتباه؟ هدفِ نامعلوم؟ ... " و آرام گفت :"نه..." بعد دوباره به یاد آرام افتاد... دوستش داشت و سرشار از وجد شد... در حالی که زیر پتو می خزید گفت: "می توان همچون آرام بود، با لذت های حال! من مثل آرام رفتار خواهم کرد..." کمی آرام شد و به خوابی خوش فرو رفت... رویای بودن در کنار دوستانِ قدیمیِ آرام لذت خواب را دو چندان کرد... 





۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کنسرت




کم ترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در ان تنگناشان باز شادی های شیرین است
کم ترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
ور فزونتر خواهی از آن گاهگه پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزونتر باز هم خواهی بگویم باز...
آنچنان بر ما به نان و آب اینجا تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
ور فزونتر باز هم خواهی بگویم باز...

شفیعی کدکنی




پ .ن1: سه شنبه شب رفتیم کنسرت همایون شجریان... فوق العاده بود... جای همه خالی.
پ.ن2: استاد نوشته ی قشنگی دارند، اگه خواستید از اینجا بخونید.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

شروعی دوباره

پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زنده گی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی است ناشناخته
پُر خار
نا هموار
راهی که باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سرِ بازگشت ندارم

بی آن که دیده باشم شکوفایی گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیباییِ حیات.-

اکنون مرگ می تواند
فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زنده گی کرده ام.

چیدن سپیده دم
نوشته مارگوت بیکل
ترجمه احمد شاملو