۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

راهی جدید برای خودم و کسانی که به خودشان سخت می گیرند...

این روزها مدام در جستجو هستم. جستجو برای پیدا کردن راهی برای درمان زخمم. وقتی شروع به جستجو کردم متوجه زخم های دیگری در وجودم شدم. زخم هایی که شاید متوجه اشان نبودم. می دانستم که یک چیز سر جایش نیست. اما چه بود را نمی دانستم! هنوز هم مطمئن نیستم که می دانم. اما خواستم قسمتی را که پیدا کرده ام با شما در میان بگذارم. شاید کمکی باشد برای دوستی یا رهگذری. شاید کسی هم مانند من زخمی پنهان دارد که نمی داند...

موضوع تازه ای نیست. من آدم سخت گیری هستم. سخت گیر نه برای دیگران بلکه برای خودم. این را بارها و بارها از زبان سین و میم و سین و ... دوستان نزدیک دیگر شنیده بودم... به خودت سخت می گیری! سخت نگیر! و من همیشه فکر می کردم که من سخت نمی گیرم. من خودم را ارزیابی می کنم و مواظب خودم هستم. ولی با همین توهم مواظبت ها خودم و نزدیکانم را زخمی کردم. چگونه؟ خیلی ساده! اولین کار این بود که همیشه در هر اشتباهی حتی اگر گناهی نداشتم٬ تمام تقصیرها را به گردن می گرفتم. خودم را ملامت می کردم. و به طرف مقابلم اجازه می دادم که مرا ملامت کند. که بگوید فلان کار اشتباه را کردی و من قبول می کردم. از خودم بدم می آمد. از رفتارهای بدم بهم می ریختم. زمان که می گذشت گاهی فکر می کردم که نکند این کار تقصیر من نبوده است... و با آن که در ابتدا قبول کرده بودم که تمام تقصیرها گردن من است٬ ته دلم آزرده بود که شاید این گونه نباشد... اما دیر شده بود برای صحبت با طرف مقابلم. دیر بود و من تمام معذرت خواهی ها را کرده بودم و او باور کرده بود که حق با اوست. تا اینجا به خودم آسیب زده بودم. چگونه به نزدیکانم آسیب می زدم؟ باز هم ساده است. در زمانی دیرتر یا عصبانی می شدم و داد می زدم که رفتار بسیار بدی بود. یا این که رهایشان می کردم و خودم خودم را می خوردم. و اگر می خواستند سراغم را بگیرند فرار می کردم!
دومین کار کمی قدیمی است. می دانستم اشتباه است و سعی کرده بودم حذفش کنم. ولی چون در راستای سخت گیری به خودم است مطرحش می کنم. کار دوم این بود که اگر کسی از نزدیکانم ناراحت بود به هر دلیلی٬ من خود را مقصر می دانستم! مدام سوال می کردم که از من ناراحتی؟ چرا؟ چه شده؟ مدام رفتارهایم را بررسی می کردم که من چه کرده ام؟ کجای رفتارم بد بوده است؟ با این کار هم خودم را آزرده می کردم و هم آدم نزدیکم را. نمی فهمیدم که شاید از چیز دیگری ناراحت است... شاید احتیاج دارد تنها باشد... شاید باید از دور مواظبش باشی و مدام به سراغش نروی!
کار سوم تنها به خودم مربوط بود٬ اما ترکش هایش به اطرافیانم زیاد خورده است! چه بود؟ من همیشه از خودم ناراضی بودم. اگر کاری می کردم فکر می کردم به اندازه ی کافی خوب نیست. اگر امتحانی می دادم فکر می کردم به اندازه ی کافی خوب نبوده است. اگر دوستی برای کسی بودم فکر می کردم به اندازه کافی دوست خوبی نبوده ام. همیشه فکر می کردم به اندازه کافی ... نبوده ام! چه می شد؟‌همیشه خودم را ملامت می کردم. با خودم دعوا می کردم! از دست خودم عصبانی می شدم. فکر می کردم به هیچ دردی نمی خورم! فکر می کردم در جمع ها اضافی هستم! همیشه می گفتم آخه من که فایده ای ندارم. من هیچ اهمیتی ندارم! در میان این تفکرات عجیب و غریب آدم های نزدیک من شنونده ی من بودند... دختری که مدام ناله می کرد که من خوب نیستم... از مسائل کوچک مانند امتحان های مدرسه و دانشگاه تا مسائل جدی زندگی مانند دوست خوبی نبودن! اطرافیانم ابتدا آرام و مهربان بودند و سعی در دلداری دادنم می کردند اما افراد دورتر پس از مدتی خسته می شدند و رهایم می کردند... در این میان بیشتر از همه سین و میم و سین را اذیت کردم... چه قدر سین به ناراحتی های من گوش داد و صبور بود! و هست... و من خودم و دوستانم را زخمی می کردم.

این رفتارهای من با من بود (و شاید تا حدی هنوز هست...) و من هیچ وقت خودم را دوست نداشته بودم. همیشه فکر می کردم دوست داشتن خودم یعنی خودخواهی. و من نمی خواهم این قدر خودخواه باشم. فکر می کردم اگر با خودم کمی مهربان باشم٬ اگر فکر کنم که کارم خوب است یعنی آدم خودپسندی هستم! من نمی خواهم خودپسند باشم! فکر می کردم ایمان به خودم یعنی مغرور بودن... من از آدم مغرور بدم می آید! این تفکرات عجیب (و تا حد خوبی احمقانه) با من بود... با من بود تا زمانی که جدایی اتفاق افتاد. برای اولین بار در زندگی به خودم حق دادم! فکر کردم که من هیچ کار بدی نکرده ام! فکر کردم من تمامی عشق و محبتم را گذاشته ام و جوابی نگرفته ام! فکر کردم من اکنون چیزی را از دست نداده ام٬ اما او تمامی عشق و دوست داشتن بی نهایت مرا از دست داده است...! و حس کردم خودم را دوست دارم!‌خودم را خیلی دوست دارم! و عجیب بود...
زمان گذشت... این دوست داشتن محو شد... عذاب وجدان سراغ من آمده بود... چرا خودم را دوست دارم؟ چرا این قدر خودخواهم؟ او این همه خوبی کرده بود. چرا این قدر خودخواه شده ام؟ و دوباره خودخوری هایم شروع شد! تا این که حدود ۳ هفته پیش فهمیدم که این زخم خطرناک است و نباید بگذارم عفونت کند! چه کردم؟ پس از یک خانه تکانی٬ شروع کردم به جستجو! به پیدا کردن راهی برای خوب شدن! در میان گشتن و گشتن هایم به واژه ی عجیبی برخوردم: Self-Compassion ! نمی دانم چگونه می توانم به فارسی ترجمه اش کنم. اما وقتی دیدمش فکر کردم که از این تفکرهای عجیب است! مگر می شود آدم با خودش مهربان باشد... بد است! خودخواهی است! غرور بیجا است! اما شروع کردم به خواندن درباره اش: سلف-کامپشن نه خودخواهی بود٬ نه خودپسندی و نه غرور. نه باعث می شد که مشکلاتت را نبینی (چیزی که من همیشه از آن می ترسیدم و سعی می کردم با ملامت کردن خودم به آن برسم). گفته بودند که ملامت کردن خود اغلب چیزی را درست نمی کند و من فهمیدم که چه قدر درست است! برخلاف تصور من که فکر می کردم اگر مشکلات خود را پیدا کنم و با خودم دعوا کنم آن ها را حل می کنم٬ مشکلات من سرجایشان بود! هیچ کدام را حل نکرده بودم! Self-Compassion به تو اجازه می دهد مشکلاتت را ببینی ٬ آن ها را قبول کنی و سعی کنی که حلشان کنی. باعث می شود با خودت مهربان باشی٬ با اطرافیانت ارتباط سالم برقرار کنی. چه قدر فرق داشت با روش های سابق من....
اکنون چه کرده ام؟ شروع کرده ام به تمرین برای به دست آوردن self-compassion! همیشه فکر می کردم که این مسخره بازی ها را من در نمیاورم! اما اکنون فهمیده ام که مسخره بازی نیست. علم است! روانشناسان و روانپزشکان در این باره تحقیق کرده اند. دید علمی به دست آورده اند. و راه حل ارائه داده اند. چرا استفاده نکنم؟
احساسم بهتر است. خودم را دوست دارم. با خودم مهربان هستم. و در حالی که شرایط خود رادرست همان گونه که هست می بینم. اگر این تمرین ها نتیجه داد٬ برمی گردم و برایتان می نویسم. می نویسم که آدمی شده ام که دنبالش می گشتم...


پ.ن: اگر دوست دارید در این باره بیشتر بدانید این ها منابع خوبی است:
http://self-compassion.org/
http://greatergood.berkeley.edu/article/item/try_selfcompassion
https://www.psychologytoday.com/blog/the-mindful-self-express/201310/self-compassion-helps-you-meet-lifes-challenges


۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

نگذاشتم عفونت کند...

کاری را که باید ۲ ماه پیش می کردم٬ دیشب کردم. نه! نه به چیزهایی که فکر می کردم آزارم نمی دهند ولی بی نهایت آزارم می دادند٬ در ناخودآگاهم.
تمام چیزها و آدمهایی که آزارم می دادند را دور ریختم! چه حقیقی و چه مجازی. باور کردم که آزرده شده ام. به خودم حق دادم که زخمی شده باشم. سرپوش نگذاشتم. از جایم بلند شدم و دیدم که زخمی هستم٬ زخم عمیقم را دیدم و قبولش کردم. بالاخره جرات کردم و تمیزش کردم! تمیزش کردم و چرک هایش را دور ریختم و ضد عفونیش کردم.

باید اعتراف کنم که درد دارد و می سوزد بعضا. اما خوب خواهد شد! دیگر رویش سرپوش نگذاشتم و وانمود به خوب بودن نکردم. انکارش نکردم تا با عفونتی ناگهانی که نمی دانم از کجا سردرآورده روبرو نشوم.

آری! خوب نیستم این روزها. دروغ نخواهم گفت. ولی خوشحالم از این که زخمم قرار نیست عفونت کند. رو به بهبودی است... با پوستی جدید. با زندگیی جدید. با نونی که خودش را بیشتر از همیشه دوست دارد...