۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

خستگی جا خوش کرده است در تک تک سلول هایش...


دخترک نشسته بود روی زمین و زل زده بود به جرز دیوار...  حس می کرد به اندازه ی تمام این روزهای بی خوابی خسته است... نه خسته از بی خوابی هاش، نه خسته از کارهایی که کرده بود... خسته بود از نتایجی که به دست اومده بود... 5 ساعت بود که بی کار نشسته بود و مات مونده بود... به همه چیز... به این که نتونسته بود زندگی اش رو مدیریت کنه... به این که دویده بود اما گویا بی ثمر بود این همه دویدن... و هنوز کارهایی بود که نکرده بود... تو این 5 ساعت همه کار کرده بود تا حواسش رو پرت کنه، صحبت کرده بود از هر دری، توی اینترنت گشته بود بی هدف، ولی خسته بود، یک خستگی بزرگ... این وسط یک چیزی کم بود... دنبال چیزی، کسی، جایی برای آرام شدن می گشت ... اما انگار بیهوده بود... خستگی پایان نداشت... تصمیم گرفت که جرز دیوار رو رها کنه و کار کنه... خستگی جا خوش کرد در جسم، ذهن و قلبش...

۹ نظر:

  1. سلام
    من هر چی فکر می کنم دیشب یه نظر گذاشتم روی این پست....:-؟
    احتمالا اینترنت وسط راه اذیت کرده

    جمله ی آخر رو نفهمیدم! یعنی خستگی از بین رفت یا اینکه خستگی کاملا تسلط پیدا کرد؟ هر چی فکر می کنم معنی دوم به نظر می رسه ولی با جمله قبل تضاد داره...

    پاسخ دادنحذف
  2. نمی دونم مشکل بلاگ اسپات چیه، واسه بقیه هم از این اتفاقا افتاده... ببخشید به هر حال.

    جمله ی آخر رو درس فهمیدید، معنی دومه... در تضاده؟ نمی دونم! شاید! اما این طوری بوده که به کار برگشت اما خستگی موند...

    پاسخ دادنحذف
  3. آدم اینارو از شما می خونه،از خودش ناامید می شه!

    پاسخ دادنحذف
  4. خداوند در دل هر مرد یک قلب قرار داده

    پاسخ دادنحذف
  5. به آقای حسام:
    این طوری نگید... این دفعه همه چیز به هم ریخته...

    به ناشناس:
    این ربطی به پست من داشت :-؟؟

    پاسخ دادنحذف
  6. زیاد ربطی نداره دیدم خیلی از کلمه "یه"(یک) استفاده کردید گفتم منم یکی گفته باشم :دی

    پاسخ دادنحذف
  7. به ناشناس:
    دوبار بیشتر استفاده نکردما! من که نفهمیدم منظورتون چی بوده ...

    پاسخ دادنحذف
  8. "در جمع من و این بغض بی قرار
    جای تو خالی..."

    پاسخ دادنحذف