۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

از این روزها

این روزها روزهای خوبی است... من بزرگ می شم و امیدوارم که رفتارهام به رفتارهای یه آدم بالغ نزدیک بشه... خودکاوی های من تمومی نداره... سعی در این که بفهمم چیم و کیم... مشکلاتم چیه... و تصمیم و تلاش برای عوض کردن نونی که دوستش ندارم و حفظ اون هسته ی درونی که دوسش دارم سخته... ولی این روزها روزهای خوبیه... خودم رو بیشتر درک می کنم... خودم رو بیشتر دوست دارم... کمتر به خودم گیر می دم... بیشتر خودم رو تحویل می گیرم!

این روزها روزهای خوبی است... پر از تجربه های جدید... حدود دو هفته پیش انگلیس بودم... کمبریج و لندن... و سه روز لندن سه روز تنهایی بود... تلاش برای برآورده کردن آرزوها... باغ کیو... ترن خفن... تئاتر بینوایان... راه رفتن کنار رود تیمز... و یک نون تنها اغلب خوشحال و بعضا غصه دار... اما این نون می دونست که قویه... می دونست که می تونه... 

این روزها روزهای خوبی است... اینترن های جدید اومدن اینجا و م.ع. و آ بیشتر از بقیه هستند... اغلب خوبه... اما بعضا تو بعضی تفریحات باهاشون شریک نمی شم... ولی در کل زندگی خوب و لذت بخشه... دو بار هم برنامه گذاشتیم و جاشو پیشنهاد دادم... خوب بود... و بعد از مدتها حس مفید بودن بهم دست داد... حس این که شاید یه زمانی یه فایده ای داشته باشم...

این روزها روزهای خوبی است... ف و ح از ایران برگشتند... فکر نمی کردم که دلم براشون تنگ بشه... اما تنگ شده بود! خوشحالم که هستند... دوستای خوب...

این روزها روزهای خوبی است... سفارت آمریکا منو به زندگی برگردوند... امیدی که به من داد بیش از اونی بود که انتظار داشتم... فکر این که ۵ ماه دیگه می تونم دوباره کنار سین٬ میم و سین باشم... فکر این که دوباره می تونیم بریم خونه ی سین... فکر این که روزهایی بس عالی خواهیم داشت... همه ی اینا منو امیدوار می کنه... امید به این که من می تونم و می خوام که در تمام طول زندگیم این سه آدم عزیز باشن... آدمایی که بهترین دوستای من هستند... کسایی که به معنای واقعی بهترین دوست هستند... 

این روزها روزهای خوبی است... من زندگی خواهم کرد...