۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

در خودم فرو می روم گویا...

نمی دانم چه می شود که زندگی برایت بی معنا می شود و تو هی کار می کنی، هی خودت را سرگرم می کنی، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها، زبان، قژقژ، خواندن گودر و بلاگ ها و... این دور تسلسل ادامه می یابد تا نمی دانم کجا! بوی تکرار وجودت را گرفته است، و زندگیت سراسر مسخرگی! از خودت بدت میاید، آن موقع است که می خواهی فرار کنی از خودت، از این خودی که دوستش نداری اما تو همانی! دور تسلسلت دوباره تکرار می شود، مجبوری ادامه دهی چون خودت انتخابش کرده ای! در تکرارهایت غوطه می زنی تا ناگهان شب هنگام بعد از خلاصی از جلسه ی تکراری زبان به دامن کتابی پناه  ببری و بخوانی تا یادت نرود که هستی... و گاهی نیز مثل امشب دوباره دست به کیبورد شوی و کدی هرچند ساده را بزنی و لذت ببری که کمی رها شدم... یا در آرزوی این بمانی که علی بگوید بیا با هم درس بخوانیم! و تو هوس گسسته هرچند خیلی ساده به سرت بزند و با علی مسابقه دهی که هر کی زودتر حل کرد! و علی ذوق کند و به تو بگوید که خُلی! و تو از ته دلت کیف کنی که گفته خُلی... اما وای وقتی که بفهمی بعد از یه شب خوب باید جلسه ی زبان اجباری را برگزار کنی و راهی برای گریز نیابی... آن هنگام که کتابی را که دوست نداری جلویت باز کنی و بخوانی که شاید چیزی یاد بگیری و کاش آن قدر شهامت داشتی که بگویی نه! و هنگامی که با ناامیدی سازت را دست می گیری و صدایی که برمی خیزد دلت را تنگ می کند ... اما می خواهی و ادامه می دهی ولی از تکرارِ بی حاصلت خسته ای... اما ادامه می دهی. این روزها کارت شده پایداری دربرابر چیزهایی که انتخابشان کرده ای! و دلت لک زده برای فرار از آن ها! و این تکرارها تو را فرومی برند در عمق خودت، کار می کنی با جدیت ، به خودت مجال فکر کردن نمی دهی که خطر باتلاق شدن در کمینت است، و فرو می روی در خودت، بیشتر و بیشتر... و مچاله می شوی... اما ادامه می دهی... و این وسط ممنونی از کتاب ها، کدها، علی و دوستانت که تو را بیرون می کشند... کاش دیگر فرو نروی... کاش این یک ماهه ی مانده را قدرت برگشتن را داشته باشی... فرو نرو... خواهش می کنم...