۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

غلبه بر ترسی که در من است...

گفتم به سختی می‌تونم با آدم‌های اطرافم ارتباط برقرار کنم. مثلا تو جمع دوستیی که هستیم٬ کسی حرفام رو نمی‌فهمه٬ همه از مدل حرف زدنم اعصابشون خرد می‌شه...
گفت با این توصیفاتی که می‌کنی چرا هنوز توی این گروه موندی و چرا باهاشون ارتباط داری؟
گفتم خب خوبی‌هایی داره! دور همیم و ... و بعد فکر کردم چرا؟ و ادامه دادم یکی از اون آدم‌ها...

و مکالمه ادامه پیدا کرد...

ولی من رفتم تو فکر... واقعا چرا هنوز این‌قدر اصرار دارم که تو این جمع باشم؟ واقعا چرا این‌قدر اصرار به ادامه دارم؟ و جواب واقعی اینه: هیچ وقت به خودم فرصت تو جمع‌های دیگه بودن رو ندادم و از تنها موندنم ترسیدم! ترسیدم همین آدم‌ها رو هم از دست بدم! و شاید... شاید باید یک روزی برسد که بر این ترس از تنهایی غلبه کنم... 

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

فکرهایی که نباید کرد...

باید فکر کنم. باید به طور جدی فکر کنم. ولی دنبال زمان مناسب می‌گردم.
این روزها موقعیت روحیم برای این فکر به این مهمی مناسب نیست... و من خودم را کنترل می‌کنم که اکنون فکر نکن! تا فکرم به آن سمت می‌رود می‌گویم: هییسسس! اکنون زمانش نیست.
می‌ترسم! می‌ترسم از این که در این موقعیت فکر کنم و تصمیمی بگیرم که نباید... حتی می‌ترسم که فکر کنم و تاثیری بر فکرهای جدی آینده‌ام بگذارد!
ولی افسوس... افسوس که این مغز من همیشه چندین تردِ فکر را همزمان اجرا می‌کند! نمی‌ایستد! و من این روزها مدام یک پراسس خاص را کیل می‌کنم!
خسته‌ام از کنترل فکرهایی که نباید کرد... خسته...