۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

نمی خوام ضعیف باشم...

تازگیا کشف کردم که آدم ضعیفیم! وقتی به یه مشکل برمی خورم حلش نمی کنم. زمان می گذره و می گذره و من به جای حل مشکل ازش فرار می کنم. بعد می بینم که ای دل غافل! زمان کمی دارم و نمی تونم کارم رو بکنم، وقتش گذشته. بعد به جای این که از زمان باقی مانده بهترین استفاده رو بکنم، استرس می گیرم عین... بعد اوضاع بد و بتر می شه! مشکل دارم! باید از لحظه لحظه زمان باقی مانده استفاده کرد، تا اوضاع بدتر نشده. جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته...
و من امروز درست می کنم اوضاع رو و تا دو هفته دیگه در بهترین وضعیت قرار خواهم داشت!

پ.ن: اومدم راجع به آینده ام بنویسم، پست به این تبدیل شد! باید در آینده یه بررسی کنم که کجای دنیام. 

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

وقتی سر دو راهی ایستاده ای...

سر دو راهی وایسادم و از تصمیم گیری فرار می کنم... انگار منتظرم زمان برام تصمیم بگیره... باید فریاد بزنم که بلند شو لعنتی! بلند شو و زندگیت رو با قدرت اداره کن! با قدرت!

بلند شو لعنتی!

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

بیش از آن که بدانی خوشبختی

 پیش نوشت: داشتم نگاه می‌کردم، دیدم وبلاگم شده غم‌کده!!! بعدش داشتم فکر می‌کردم چرا اینجوری شده؟ دیدم ای دل غافل! وقتی فشار روم زیاده دارم می‌نویسم و بقیه موقع‌ها تقریبا در نوشتن رو تخته کردم! خب این بده! این زندگی من نبود! به این صورت شد که می‌خوام تغییر بدم این رویه رو! باید در همه حال نوشت. :)

این روزها، روزهای خوبی است که باید قدرش را دانست. امروز حدود دو ماه است که من کوچ کردم. نمی دونم این کوچ قراره به کجا ختم بشه... اما الان نقطه‌ای هست که فکر می‌کنم تجربه‌های خوبی داشتم و یاد گرفتم که باهاشون چه طوری کنار بیام. روزهای خوب و خوش و بی کاری اول طی شد و بعد از اون مسائلی بود که الان یاد گرفتم باید چه جوری باهاشون کنار بیام. از همه مهم‌تر یاد گرفتم که انتخابام رو دوست داشته باشم و سعی نکنم که خودم رو مضطرب کنم! سعی کنم که باهاشون به خوبی برخورد کنم. دارم بزرگ می شم؟ فکر کنم باید بشم...

این روزها روزهای خوبی است. من به ثبات رسیدم. و می‌خوام زندگیم رو بسازم. و خودم رو درست کنم.

این روزها روزهای خوبی است. باید قدرش را دانست.

پ. ن 1: وقتی دلت گرمه که دوستانی داری که هرکجای دنیا که باشند هنوز نزدیک‌ترین‌هایت هستند... روزها روزهای خوبی می‌شوند.
پ.ن 2: اگر یکی از آن آدم‌های بالا درست کنارت باشد، می‌توانی بگویی که تو بیش از آن که بدانی خوشبختی...  

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

هیس! فکر نکن لطفا!

این منم!

منی که وقتی به عکس روی لیوان نگاه می کنم چشام پر از اشک می شه، فرقی نمی کنه کی باشه، این هفته، هر وقت دیدمش، چه صبح، چه عصر، چه شب زدم زیر گریه... آخر سر لیوان رو چرخوندم که اون طرفش دیده بشه و دیگه نبینمشون...

منی که طاقت نگاه کردن به عکس روی دسکتاپم رو ندارم... طاقت نگاه ها رو...

منی که این هفته همش دارم فکر می کنم که با زندگیم چی کار کردم؟

منی که می دونم که در نهایت هیچی نمی شم... هیچی

منی که سعی می کنم فکر نکنم ...

منی که قول می ده دیگه فکر نکنه!

فکر نمی کنم! :)


۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

وقتی از چیزی ناراحتی...

وقتی از یه موضوع کوچک ناراحتی ولی نمی تونی بعد از یه روز باهاش کنار بیای، هنوز تو رو عصبی می کنه و بعضا می‏خوای کسی که ناراحتت کرده رو در صحنه هایی بکشی، یعنی یه جای کارت می‏لنگه! آره! می‏لنگه!

فقط باید تصمیم بگیری که چه طوری درستش کنی. و لازمه که به خودت اعتراف کنی. و نمی‏کنی و شاید این قضیه رو سخت و سخت و سخت‏تر می‏کنه.

خب بذار اینجا اعتراف کنم. من ناراحت می‏شم وقتی یه نفر مدام بهم بگه دست و پا چلفتی! حالا بعضا 90 درصد مواقعش شوخی باشه و این وسط 10 درصد چاشنی جدی داشته باشه! من ناراحت می‏شم مدام یه نفر بهم بگه که بلد نیستم از پس زندگی خودم بربیام! حالا حتی اگه 90 درصدش شوخی باشه و 10 درصدش از سر نگرانی و مهربونی طرف! من ناراحت می‏شم که یکی مدام بخواد دستم بندازه! حالا حتی اگه 99 درصدش شوخی باشه!
این بخش اول.
بخش دوم این که من معمولا سخت قبول می‏کنم که اشتباه کردم. باید اینو اصلاح کنم. بعضی چیزا مسخره کردن نیست!
بعد دیگه این که من زیادی نگران آدمای نزدیکم هستم. باید یاد بگیرم به من مربوط نیست که غذا چه قدر می‏خوان بخورن، به من مربوط نیست که دلشون می‏خواد از زیر ناودون رد بشن و خیس بشن یا رد نشن و خیس  نشن. به من مربوط نیست که دلشون می‏خواد تو شلوغی زندگی کنن یا توی تمیزی مطلق. به من اینا مربوط نیست! من باید کار خودم رو بکنم و اونا هم کار خودشون رو!

و در آخر این که من از بخش اول دفاع می‏کنم، اشتباهاتم رو قبول کنم و وارد بخش دوم نمی شم. و اینجوری همه چیز خوبه. :)

امیدوارم این ناراحتی احمقانه برطرف بشه!
همین. :)


پ.ن: همه چیز بیش از اونی که فکر می کنی ساده است. بعد از یه اعتراف و یه دور گریه ی خوب! همه چیز عالیه! :) عالی!

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

وقتی تصمیم گرفتی، سر حرفت وایسا!

گاهی آدم ها سر چند راهی می مونن. راجع به آینده ی زندگیشون و بعد بالاخره یه جا می رسه و تصمیم می گیرن و انتخاب می کنن! من تصمیم گرفتم. حدود 5 ماه پیش. تصمیم گرفتم و الان جایی هستم که انتخابش کردم. امروز هم استادی که همون 5 ماه پیش انتخاب کردم فرم پروژه ام رو امضا کرد و فرم پروژه رو تحویل دادم.
و درست بعد از این اتفاق، دقیقا بعد از این که روی انتخابم مهر تایید زدم، آدم هایی رو دیدم که توی دلم رو خالی کردند:
این کیه دیگه! جلسه عمومی باید فان باشه! اخلاق نداره دیگه! و...
و نگاه من: بد نبود. این یه حسی هست که همیشه می خوای بهترین باشی و به نظرت می تونی خیلی چیزا رو اصلاح کنی.
ولی در ادامه:
مطمئنی می خوای با این کار کنی؟ پ کلی اذیت شد... و ...

و من ...

من مطمئن بودم! با همه ی حرفایی که شنیده بودم، با اطلاع از این که دانشجوش رو اخراج کرده. با اطلاع از این که حتی سر تلفظ ممکنه ایراد بشنوی. من مطمئن بودم! با همه ی این چیزا انتخاب کردم! با علم بر همه ی این حرفا! ولی حالا حالم بد شد... یهو 5 سال استرس زا جلو خودم دیدم... و یاد Dan افتادم... تو هرجا بری موفقی، برو اونجا که شادی... شاید باید می رفتم پیش خودش... شاید باید باور می کردم که یه استادی که برات این قدر وقت می ذاره بهترین گزینه است، مستقل از نتایج علمی و رنک دانشگاه... اما این کار رو نکردم! انتخابم رو گذاشتم یه چیزی این وسط: استاد با سطح علمی عالی و دانشگاه خوب و نه عالی... از سه گزینه این انتخاب من بود. من پاش وایساده بودم. حالا که همه چیز تموم شده، کسی نباید دل منو خالی کنه... یا بهتر بگم! خودم نباید با خودم این کار رو بکنم! من انتخاب کردم و ادامه می دم. مطمئنم که باعث پیشرفتم می شه و من به فشار احتیاج دارم. فشار و فشار و فشار...
من انتخاب کردم و از انتخابم راضیم! یه اصل واسه من وجود داره: تا قبل از انتخابت به همه چیز شک کن ولی وقتی انتخاب کردی بهش شک نکن! حتی یه لحظه!

من مطمئنم و نمی ذارم هیچ چیز و هیچ کس این اطمینان رو از من بگیره! :)  

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

آرزو

گاهی آدم حق داره تو زندگیش آرزو بکنه... من الان آرزو می کنم که کاش می مردم! همین الان همینجا نفسم بند میومد و همه چیز تموم می شد!

پ.ن1: لطفا نیاین بپرسین چی شده. میل نزنین. کامنت نذارین. دلسوزی نکنین. هیچی نگین. من هم هیچی نمی گم.
پ.ن2: اینجا مال منه! دلم می خواد هر چی بنویسم! هرچی!
پ.ن3: من آدم ضعیفیم تو این مورد! تاب ادامه ندارم قشنگ! :(

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

آدم‏های زندگی من...

نمی‏دونم تو زندگی آدما چه قدر ممکنه که آدم‏هایی وارد بشن که بخوای لحظه لحظه باهاشون باشی، بفهمیشون، حسشون کنی، و با تک تک ذرات وجودت باهاشون باشی... آدمایی که به نظرت یکتا هستن... هرکدومشون به نوع خاصی...
من در این 23 سال و اندی آدم‏هایی داشتم و دارم که با تمام وجود حسشون کردم ... کسایی که منو به طرز خاصی درک می‏کنند... و به طرز شگفت آوری دارای درک بالایی هستند...
حالا این آدم ها دارن می‏رن... دارن می‏رن و من هم دارم می‏رم... ما پراکنده می‏شیم... حداقل در سه کشور مختلف... و عده‏ای هم می‏مونن و می‏شه 4 کشور... دو تا از این کشورها باهم یه قاره هستند... و می‏تونی پراکندگی رو تصور کنی...
امشب نیلوفر می‏ره و من نتونستم باشم... چند روز دیگه رامتین می‏ره، لیلی می‏ره و بعد احسان... احسان می‏ره و من واقعا موقع خداحافظی نیستم... مثل امشب که نبودم...
دلم پیش آدم‏هایی از جنس بالا می‏مونه... آدم‏هایی که معلوم نیست چند وقت دیگه ببینمشون... و زندگی سخت و سخت و سخت تر می شه! و انتخاب من و دیگران باهم این صحنه رو ساخته! صحنه‏ای که باورش سخته... اما حقیقت داره و خواه یا ناخواه می‏گذره... می‏گذره... می‏گذره...


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

بغض

مامان می گه که تو باز هم می خوای بیای؟
می گم معلومه! من آخر مرداد باید برگردم! دوستام دارن می رن! می فهمی؟ نون، سین، الف، ف، ب، سین و ... نزدیک ترین دوستم داره می ره آمریکا و من نمی بینمش... سین داره می ره... و نمی تونم ادامه بدم...
مامان می پرسه کی می رن؟ و من یکی یکی تاریخ می گم... و باز حالم بد می شه... و می گم می فهمی؟ من دیگه نمی بینمشون و باید خداحافظی کنم! من باید باشم! و حالم بد می شه...
مامان دیگه ادامه نمی ده... ولی من حالم بده...
می گذره و مامان می پرسه تو چته؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟
می گم هیچی نیست!
بعد فکر می کنم که سین راست می گه... خانواده ها هیچ وقت تو رو درک نمی کنن...
این که دوستام دارن می رن ... این که من هم می رم ولی یه جا نیست... این که سین داره می ره و من باید آرزو کنم که آیا می شه باز هم رو ببینیم دیوونه ام می کنه... این که یادم میفته که دوستام رو نخواهم دید... و مامان می گه که زیادی وابسته شدی! و من می فهمم که حتی اپسیلونی درک نشده ام... همه اینا کنار هم بغض می سازه... یه بغض بزرگ...

پ.ن.: نمی دونم اگه الف باهام نمیومد الان چه قدر له بودم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

وقتی آدم‏های داستانت واقعی هستند و داستانت حقیقت...

دیشب خواندن کتاب دزیره را تموم کردم. دزیره کلاری اولین نامزد ناپلئون بناپارت بود و کتاب در غالب خاطرات دزیره تاریخ فرانسه رو از پنج سال بعد از انقلاب کبیر فرانسه تا یه کم بعد از زمانی که ناپلئون می‏میره، نقل می‏کنه.
من این کتاب رو دوست داشتم. واقعا دوست داشتم. اما... حالم یه طوریه... این آدم‏هایی که نسبت بهشون حس پیدا کردم، فقط توی کتاب نبودن و واقعی بودند! وجود داشتند و اینا واقعیت بود... به خصوص وقتی که رفتم توی ویکی‏پدیا و نقاشی‏های واقعی از اونا رو دیدم: دزیره با بینی سربالا، ژولی با لباس قرمزی که بهش نمیاد، ناپلئون در عکسهای مختلف از زمان ژنرالی تا امپراطوری، ژوزف که به خاطر جهیز ژولی با او ازدواج کرد، ژان باتیست قدبلند که سردوشی‏هاش صورت دزیره رو می خراشوند، اسکار کوچک که می‏خواست پادشاه یا آهنگ‏ساز بشود، ژورفین زیبا که لباس روز تاج گذاریش بسیار سنگین بود، لوسین که به جمهوری خیانت کرد ولی تبعید شد، مادام لسی سیا که دست‏هایش پس از آن همه سال هنوز به دلیل کار زیاد چروکیده بود، پادشاه رم که گوشه‏ی مکعب‏ چوبی قرمز که سپاه مارشال "نه" بود را می‏جوید، لافایت که من او را در زمان پیری دیدم و شاید ناجی جان 100 انسان و ... همه ی این‏ها مرا دیوانه می‏کند. این آدم‏ها واقعی هستند! واقعی! و این تاریخ دنیاست... جمهوری و امپراطوری، مارشالی فرانسه و پادشاهی سوئد، بزرگ‏ترین ارتش تاریخ(!!!) و بیش از یک میلیون کشته در جنگ‏ها، کشته‏های روسیه و همه‏ی این‏ها در کنار ناپلئون و اوژنی و پرچین باغ مارسی... درد دارد! من این‏ها را می‏خوانم و حس می‏کنم که بشر را نمی‏شناسم. این "موجود دوپای وحشی و نابودکننده که دلش می‏لرزد" را نمی‏شناسم! نمی‏شناسم و حالم بد می‏شود... دلم آشوب می‏شود، هرگاه که ناپلئون به قدرت می‏رسد از او متنفر می‏شوم، با هر فتح تازه بیشتر از او بدم می‏آید، و با شکست او وقتی با صورت نتراشیده به خانه‏ی اوژنی می‏رسد او را دوست دارم، وقتی شمشیرش را به پرنسس ولایتعهد سوئد تسلیم می‏کند دلم می‏خواهد اوژنی او را در آغوش  بگیرد... نسبت به شخصیت‏های داستانم حس دارم مثل تمام داستان‏های دیگر، اما این بار واقعی هستند! و من باز دیوانه می شوم...   حالم بد است... دنیا و این موجودات عجیب هم‏نوعم را نمی‏شناسم... خودم را که اصلا! 

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

وقتی تصمیم می گیری و برادرت بزرگ شده است...

- من انتخابم رو کردم.
* جدا؟ یعنی دیگه قطعی شد؟ حتما می ری اونجا؟
- آره! من اکسپت کردم! 
* پس یه قولی بده؟ 
- چی؟
* این که هیچ وقت فکر نکنی که اگه می رفتی اونجا بهتر بود. (این یه نصیحت برادرانه است) 
- آره. می دونم! چشم! :)
* از این لبخندهای ملیح نزن! خوشم نمیاد! اینجوری بخند:  D:
- چشم! D: D: :*** 

..............................

تنها چیزی که روی دلم مانده راه جداست و از دست دادن آدم ها... 

.............................

دلم برای علی تنگ شده. نفهمیدم که چه قدر بزرگ شده است...

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

چیزهایی که در دلم مانده...

گاهی یک سری چیزها برایت مهم هستند و براساس آن ها رفتار می کنی. بعد فکر می کنی که اگر در شرایط مشابه بودی دلت می خواست که همین رفتاری که تو می کنی با تو داشته باشند. مثلا دلت می خواهد آدم های نزدیکت از بخش های مهم زندگیت سوال کنند و برایشان مهم باشی. حس می کنی که به یادت هستند. وقتی همچین رفتار مشابهی را با آدم های نزدیکت می کنی و می بینی که فرار می کنند دلت می گیرد. غافل از این که آدم ها با هم فرق دارند! و تو حواست نیست. باید حواسم باشد. مهم است.
بعد خوشحال می شوی که ناراحتیت را ابراز می کنی و از این توهم درمیایی... چه قدر خوب است.
اما حالت برعکسش هیچ وقت از یادت نمی رود. چیزی برایت مهم است و برایش دست و پا می زنی ولی نزدیکانت حسش هم نمی کنن و برایشان بی اهمیت است... بعد دلت می گیرد که آه و صد آه ... کاش برایت مهم نبود هیچ وقت. کاش هیچ وقت چیزهای مهمت به دیگران و زندگی آن ها ربطی پیدا نمی کرد... کاش فقط خودت بودی و خودت...
بعد یاد خیلی چیزها می افتی... چند بار آدم ها نزدیکت را این گونه رنجانده ای؟
بعد می فهمی که هیچ وقت چیزها سرجایشان نیست...

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

چیزی می خوام و نمی تونم بگم...

وقتی که نتونی خواسته هات رو بگی و همش نگران باشی و تو استرس زندگی کنی، یه لحظه می بینی که نفست تنگ شده و نزدیکه که صورتت خیس بشه... 

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

اولین خبر از دانشگاه یا درد تلخ آینده...

خبر رسمی از اولین دانشگاه:
UPenn ریجکت شدم. 
خبر ریجکت شدن ناراحت کننده است. اما از طرف UPenn دردناک تر بود. حالا دیگه مطمئنم که دیگه با سین نخواهم بود. درد این موضوع خیلی بیشتر از هر چیز دیگری بود. یه درد به معنای واقعی... 

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

ترم دهمی که وجود نداره...

سال دوم دبیرستان بودم، باباجون فوت کرد. محمد ترم 6 بود. ترم 7 مهمان شد مشهد. من خیلی خوشحال بودم! محمد بود! بعد از مدت ها! بودن کنار محمد همیشه خیلی خوب تر از اونی بود که فکرشو بکنی... اما محمد خوب نبود. خوشحال نبود. اون حس و حال همیشه رو نداشت. من می دونستم که از دانشگاه دوره و ... اما خوب نمی فهمیدم.

ترم اول که بود از هر فرصتی استفاده می کردم واسه ی مشهد رفتن. کوچک ترین تعطیلی رو از دست نمی دادم. تا سال دوم بعد از آخرین امتحان بلافاصله مشهد بودم. حتی پروژه ها از راه دور انجام می شدند. تنها زمانی که تعطیل بودم و نرفتم مشهد بعد از انتخابات بود...

ترم پنج کمتر رفتم مشهد. فرجه نرفتم مشهد. شب های دانشگاه بودن تا ساعت 8 بود و برگشت از ونک. خودم برای انتخاب واحد موندم. کوتاه بود رفتنم. ترم 6 هم به همین منوال گذشت. تابستون نرفتم و واسه ی کارآموزی موندم.

ترم 7 شب ها دیر برمی گشتم خونه. دانشگاه خوب بود. روزهای تعطیل هم دانشگاه می رفتم. چه همه پنجشنبه بود که تو دانشگاه بودم... ترم 8 هم همین جوری بود... تابستون به خاطر زبان و تافل و... موندم تهران و دانشگاه بود...

ترم 9 هم دانشگاه عالی بود... غیر یک بار که سر یه دلگرفتگی رفتم مشهد دیگه نرفتم...

و حالا... درس من تموم شده، آخرین پروژه ی دوران لیسانسم رو فردا 9 صبح تحویل می دم... و ظهر می رم مشهد... می رم و نمی دونم تا کی... از این می ترسم... خوب یا بد... آدم های اطرافم این موضوع رو دوست داشته باشن یا نه... من زندگیم اینجاست... اینجا شده... دانشگاهم اینجاست و من دلم نمی خواد برم... دلم می خواد بمونم... الان محمد رو با تک تک سلولام درک می کنم...

دلم می خواد الان بنویسم که واسه چی نمی خوام برم... من زندگیم رو اینجا ساختم... دانشگاه و علاقه هایی که توش پیدا کردم اینجاست... اینجا حس مفید بودن دارم... و شاید مهم ترین بخشش این که دوستای من اینجان... دوستایی که شاید ندونن چه قدر بودنشون برام مهمه و دوریشون چه قدر سخت... من نمی خوام آخرین سالی که امکان بودن باهاشون دارم رو از دست بدم... و این وسط دوری از سه نفر خیلی سخت تر می شه... و اگه هر روز با دوتاشون هم باشی و  هر شب باهم بر گردید باز هم سخت تر و سخت تر می شه ... سپهر و مینا و سعید... شاید اون روزی که سر سپهر داد زدم هیچ وقت باورم نمی شد که دلم ممکنه براش تنگ بشه... و اون روزی که سر میز شام توی شمال نشسته بودیم و مینا داشت حرف می زد نمی دونستم که توی مدت زمان خیلی کوتاهی می شه دوست خیلی خیلی نزدیکم و دخترم... و اون وقتی که سعید توی رگ پنهان اومد نوشت فکرنمی کردم بشه یه دوست نزدیک که بعضی کاراش منو یاد علی بندازه و برام مهم بشه...
اون وقتی که پنج ساله کردم خیلی خوشحال بودم که یه ترم بی کارم. الان با تمام وجود می ترسم... از این که زودتر از زمانی که هست از دوستام دور بشم... از این که خیلی خیلی دیر سپهر و مینا و سعید رو ببینم... از این که برم مشهد و نتونم برگردم... از این که  یه موقع تولد مینا نباشم... از این که توی لحظه های خوب و بدشون نباشم دیگه... می ترسم که کم کم محو بشم... می ترسم... می ترسم که مشهد با تموم خوبی هاش  و داشتن علی و بابا و مامان دلم بترکه... می ترسم که وقتی علی می ره دانشگاه و بابا بیمارستان و مامان مدرسه ... من بمونم و یه مشت تنهایی... من بمونم دلتنگی واسه دانشگاه... من بمونم و اتفاقای ناخواسته... می ترسم از این که دور بشم و تموم بشم... تموم بشم کامل...
من می ترسم...
من از این که درسم تموم شده می ترسم...

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

غر زدن ممنوع

اینجا وبلاگ منه! و من می تونم پامو از گلیمم بذارم بیرون! هرچی بخوام بنویسم و به کسی هم ربطی نداشته باشه! اینجا مال منه!
اما اومدم یه کم خودم رو محدود کنم. من نباید تا 24 دی هیچ غری بزنم و هیچ گله ای بکنم!
باید تا اون موقع خوب باشم!

بعععله!