۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

حرف هایی که بیرون می آیند و من نیستم و حرف هایی که می مانند و خودم هستم...

حرف هایم نصفه می مانند... گاهی انتهای حرفهایم را می خورم و معلوم نیست در انتها چه می گویم... گاهی حرفی را می گویم اما ادامه اش در ذهنم هست و یادم می رود که نگفته ام... گاهی حتی سر و ته حرف هایم معلوم نیست... و این باعث می شود که حرف هایم شنیده نشوند... حرف هایم بمانند و آدم های اطرافم چیز دیگری برداشت کنند... گاهی یادم می رود که حرف هایم را کامل نزده ام!

دیروز حرفی را گفتم ولی ادامه ی فکرم را نگفتم! خودم چیزی که فکر می کردم برایم عادی بود... حرف زده شده ظاهر افتضاحی داشت! ظاهر حرفم توجه نکردن به نظر آدم های اطرافم بود... حرفم + فکرم آخر توجه به آدم های اطرافم!! و وقتی فهمیدم که آدم های اطرافم از من رنجیده اند تعجب کردم... چرا؟ و حمله ور شدم! و شب... شب حرفهایم را مرور کردم! فکرم را نگفته بودم! گفته بودم که x و در ذهنم ادامه داده بودم y و گفتم y  را بعدا می گویم... اما نگفته بودم!! و x  به تنهایی بد بود! و حمله کردن من بدتر...! به خودم نگاه کردم... باید یاد بگیرم حرف بزنم!

باید یاد بگیرم درست حرف بزنم! باید یاد بگیرم که ذهنم را مرتب کنم و بعد حرف بزنم... وقتی این دو همزمان باهم پیش می روند یا کلمات بی معنی بیرون می ریزند و یا حرف های جویده جویده شده! و گاهی مثل دیروز هیچ چیزی بیرون نمی آید و کار خراب می شود... باید یاد بگیرم درست صحبت کنم! باید یاد بگیرم!


پ.ن: من خوب یا بد این مشکل رو دارم و باید حلش کنم... http://www.pinterest.com/pin/414753446906586098/



۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

آرامش...

فکر می کنم که زندگیم وارد یه مرحله ی جدیدی شده... حس می کنم که دارم بالاخره بزرگ می شم...
با همه ی این حرفا هسته ی درونیم رو دارم با چنگ و دوندون نگه می دارم و بیرونم رو شکل می دم... دلم می خواست که می تونستم بنویسم... از این تغییرات... اما یه حسی تو وجودم می گه که نه... و منو از نوشتن باز می داره... که نمی ذاره براتون بنویسم... یه حس عجیب...
اما آی آدمایی که میاین اینجا! بدونید که دوستون دارم! :)

یک عدد نون آروم