۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

تابستان و برنامه ها


تابستون اومد! باور کردنش یه کم برام سخته... بعد از تابستون از دست رفته ی پارسال تابستون برام یه حس غریب شده... با اومدن تابستون یه عالمه برنامه و کار اومد جلوی چشمم... ولی خب تصمیم گرفتم یه نگاهی به تابستونای قبلم بندازم و شاید بشه ازشون درس گرفت تا این تابستون هرز نره...
تابستون پارسال که با کنسل شدن امتحانا کلا نابود شد! و شاید از اون فرصتای وسطش هم استفاده نکردم...
تابستون بعد از کنکور هم بر خلاف تصوری که داشتم اصلا مفید نبود، چون یا تو مسافرت بودم و یا درگیر انتخاب رشته و... البته انصافا مسافرتای خوبی بود...
و تابستون قبل کنکور به درس خوندن گذشت! شاید تنها تابستونی بود که سعی کردم کمترین هرزرفتگی توش باشه!
تابستون های قبل چی؟ امم... الان که دارم فکر می کنم می بینم که کلا آدمی هستم که خیلی وقت هدر دادم... کاش مفیدتر بودم...کاش بهتر از وقتم استفاده می کردم...
امسال تصمیم گرفتم که ازش خیلی خوب استفاده کنم. کلی برنامه چیدم. باید بشن! تو حال و هوای فکر کردن و لیست کردن دوست داشته هام بودم که گفتم شاید بد نباشه از نظرای بقیه هم استفاده کنم. می تونم بپرسم تابستون می خواین چی کار کنید و چه برنامه هایی دارید؟ اگه دوست داشته باشید و بهم بگید خیلی خوشحال می شم! شاید این وسط یه چیزایی پیدا بشه که بهشون علاقه داریم و فکرشونو نکردیم. و بتونیم از نظرات هم استفاده کنیم.
منتظرتون هستم. :)

پ. ن: می دونم که یه کم دیر گفتم تابستون شروع شده اما این پست از اول تابستون داره پشت بلاگم خاک می خوره! ;) مونده بودم بذارمش یا نه ... به هر حال گذاشته شد! ;)
 

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

دخترک 2


دخترک نشست روی تخت، خودش رو با تمام وجود کشید تا حسابی کش بیاد! در حالی که خمیازه می کشید از جاش بلند شد، مو هاشو شونه کرد و ریخت دورش، بعد سمت دست شویی رفت و چند مشت آب یخ به صورتش زد، خودش رو تو آینه نگاه کرد و چشمکی مرموز زد. به آشپزخونه رفت و کتری برقی رو پرآب کرد و دکمه رو روشن کرد، یه بسته گوشت از توی فریزر بیرون گذاشت، کاسه رو برداشت و به سمت انباری رفت، دو پیمونه برنج ریخت و در حالی که زیر لب آواز می خوند به آشپزخونه برگشت و برنج رو خیس کرد. کتری صداش دراومده بود، یه لیپتون برداشت و چایی رو تو لیوان ریخت، چایی و کیک رو تو سینی گذاشت، رفت تو هال، نشست پشت میز کوتاه و چایی رو با آرامش خاصی خورد و بعد پاهاش رو، رو میز گذاشت، سرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست... به زندگی اش فکر کرد... چیزی تا شروع تابستون نمونده بود ... برنامه هاش رو تو ذهنش لیست کرد، کلی کار بود واسه خودش... با خودش گفت باید از حالا سنگین باشه تا تهش نصفش انجام بشه... به فکر کردن ادامه داد؛ به دوست داشته هاش... یه سری علایق شخصی و یه سری وظایف که واسه خودش تعریف کرده بود... و هر کدوم یه جا بودند... اخمی کرد و گفت وظایفم مهمتره! واسه علاقه ها یه فکری می کنم بعدا.... بعد آرام ته دلش آرزو کرد کاش باهم می شدند... به فکرهاش ادامه داد، جایی در ذهنش دنبال گریزی گشت ... یافت نشد! پاها رو از روی میز جمع کرد با عصبانیت فریاد زد: بسه دیگه! پاشو! سینی رو برداشت و به آشپزخونه رفت، لیوان رو شست. آشغال کیک رو به سطل آشغال سپرد... دستمال رو برداشت و کابینت ها رو تمیز کرد، کف آشپزخونه رو تی کشید. ظرف های خشک شده رو به داخل کابینت ها برگرداند. گوشت وارفته بود، اون رو تو یخچال گذاشت. عقب رفت و نگاهی به آشپزخونه کرد، همه چیز مرتب بود.
به اتاق رفت و کتاب درسی رو برداشت، راه رفت تا جملات مسخره ی درون کتاب رو حفظ کنه، فکرش می خواست فرار کنه! اون رو کنترل کرد و به خوندن ادامه داد. ظهر به آشپزخونه برگشت، آب برنج رو گذاشت، پیازی پوست کند، پیاز رو رنده کرد، گوشت رو از یخچال بیرون آورد، با پیاز مخلوط کرد و شروع کرد به چنگ زدن... چنگ می زد... چنگ می زد.... آب جوش آمد، برنج رو درون آب خالی کرد...باز گوشت رو چنگ زد، برنج سر رفت! زیر لب گغت: لعنتی!   کفگیر رو برداشت... برنج رو صاف کرد... ته قابلمه آب ریخت، خیلی کم! برنج رو دم کرد. ماهی تابه رو در آورد، گوشت رو تهش پهن کرد، کاردک رو برداشت و شیار درست کرد... عمیق... ماهی تابه رو رو گاز گذاشت و دستمال رو برداشت تا روی کابینت رو تمیز کنه، کابینت که تمیز شد، گوشت رو از اون رو کرد، زیرش رو کم کرد که نسوزه. ظرف های کثیف رو ریخت تو ظرفشویی. کمی صبر کرد و بشقاب رو درآورد... زیر برنج و کباب رو خاموش کرد. برنج رو ریخت تو بشقاب و کباب روهم... ماست رو گذاشت تو سینی و رفت تو هال... با بی میلی تلویزیون رو روشن کرد تا مبادا یه وقت فکری کنه... غذاش رو خورد. به آشپزخونه برگشت، برنج رو ریخت تو یه ظرف کوچیک تر و گذاشت تو یخچال. دستکش دستش کرد و ظرف های تو دستشویی رو شست. تا می تونست خود ظرف شویی رو سابید که مبادا لکی بمونه یا ... دستکش رو درآورد، کف آشپزخونه باز کثیف بود، تی رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن... خوب که خیالش راحت شد، به اتاق برگشت. رو تخت دراز کشید، چشماشو بست فکر کرد گاهی برای فرار از فکر کردن کار خونه خیلی می چسبه! و زمزمه کرد چه قدر خوبه که الان تنهام... باز یاد صبح افتاد... بالای سرش دیوان حافظ بود، دستشو دراز کرد، چشاشو بست و با انگشت صفحه ای رو باز کرد و گفت راست:
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی، نه خامی بیغمی
دیوان رو بست... لبخندی زد و ته دلش شاد بود...

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خوب باش! خواهش می کنم!


این روزها روزهای عجیبی است! هر لحظه اش رنگی می زند بر زندگی دَرهَمَت! و تو انگشت به دهان می مانی از این تغییرات و رنگ ها... سال که شروع شد می خواستی که نو شوی ولی غباری بر دلت نشست... تمام سعیت را کردی که برگردی و تغییر کنی و شروعی دیگر... نشستی و نوشتی و امید پاشاندی ... اما باز رفته رفته غبارها بیشتر شد، هر لحظه به رنگی تازه و این اواخر به رنگ معلق! هر لحظه ات عجیب شده و تو مانده ای در این اعجاب! این روزها دلت می خواهد از خودت بیرون بیایی و از بیرون خودت را بنگری! نگاه کن! خوب چشمانت را باز کن دختر! این تویی! تویی که هر روز در خود می پیچی و سردرگم! حواست هست؟ حواست هست که چه کرده ای با خودت؟ به دست هایت نگاه می کنی و می گویی چه کرده ای؟ و حسی عجیب وجودت را می گیرد... با خودت دعوا می کنی که خودت را جمع کن! خجالت بکش! قوی باش! و یاد حرف های مامان می افتی که زشته! این کارها را نکن! و حرف های بابا که قوی باش! توکل کن! و یکهو دلت هُرّی می ریزد... توکل... و شرمنده می شوی که این روزها چه قدر دوری از او...
سعی می کنی بلند شوی! دیگران به تو نیاز دارند! تو باید برای علی قوی باشی! باید قوی باشی تا نگرانت نشوند... باید قوی باشی تا... وقتی حس کنی باید برای کسی قوی باشی، باید امید دهی، سعی می کنی قوی شوی اما ته دلت قدرت ندارد... و چیزی در آن رسوب می کند هرچند که یادت برود... این روزها دلم می خواهد به جای فراموش کردن حلش کنم... تا دیگر رسوب نکند! دلم نمی خواهد خود را فریب دهم به بهانه ی قوی شدن... می خواهم اگر قرار است قوی شوم خودم بشوم ... کافی است باور کنم ... آن وقت است که می توان بلند شد... می توان حرکت کرد... هزینه دارد! می دانم! اما تصمیم گرفته ام که هزینه اش را با تمام وجود بپردازم! می خواهم کارهایم را سر و سامان دهم و پیش به سوی قله هدف هر چند که به آن نرسم... دوستی می گفت اهداف برای آن نیست که به آن ها برسی... و چه قدر راست می گفت... کافی است باور کنم که می خواهمشان! آن گاه همه چیز خوب می شود... می روم حتی اگر نرسم... که رفتن مهم است... بس است این سکون سردرگمی! وقت بلند شدن و حل شدن است... این بار می خواهم که چیزی ته دلم رسوب نکند، که همه چیز را پاک کنم و چیزی را برای فراموش کردن نگذارم که بعدها سرباز کند و از نو!
بلند می شوم و سامان می دهم این ته مانده ها را... بلند می شوم و حرکت می کنم به سوی اهدافی که گذاشته ام... و اگر شد که باید بشود، آن گاه واقعا قوی می شوم... بلند می شوم با توکل...