۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

لجباز

گاهی با خودم لج می کنم و گاهی با بقیه... سر هیچی ... لج می کنم کاملا و می فهمم که دارم لج می کنم اما ادامه می دم. یه چیزی تو وجودم هست که نمی دونم چیه! یه خودخواهی احمقانه یه دلگرفتگی که مونده و یا هر چیز دیگه!
امروز دلم پر می زد برم سین و میم رو ببینم! اصلا یه جور وحشتناکی دلم می خواست که ببینمشون. بهشون گفته بودم اگه بشه امروز میام می بینمتون. موقع برگشت اس ام اس زدم به سین که گفت که کارش معلوم نیست و فردا می ریم دانشگاه هم برنامه می ریزیم هم می بینیمت. منطقی بود. خیلی راحت گفتم اکی و ... تموم شد. ولی دلم گرفت! احمقانه است! می دونم! اما دلم گرفت!! دلم گرفت که شوق و ذوقم سرد شده اش... با خودم فکر می کردم من فقط می خواستم ده دقیقه ببینمش و برم و وا رفته بودم کاملا. من دلم تنگ شده بود و شوق و ذوق داشتم اما همش تبدیل شد به هیچی!! می دونم احمقانه است اما این جوری شد!
وقتی رسیدم نزدیکای خونه گفتم می رم میم رو می بینم. زنگ زدم بهش، گفت بذار هماهنگ کنم بعدش فهمیدم که خونه ی سین هست و پیش داداش سین و گفتن بیا اینجا. (سین خودش خونه نبود) من گفتم نه! تمام حسم این بود که اگه سین می خواست خودش می گفت و من نمی رم! و دیگه دلم تنگ نبود...
نزدیک خونه وقتی تو سوپر بودم سین زنگ زد که تو که زودتر از من خبردار شدی اینجا چه خبره چرا نیومدی؟ پاشو بیا! گفتم: خرید کردم! نمیام! می خوام برم خونه. گفت: بذار اونا رو خونه بعد بیا. گفتم: نه! گفت: بیام دنبالت؟ گفتم: نه! من نمیام. و خداحافظی کردم. لج کردم. با  خودم. با اونا. با دلتنگیی که دیگه اثری ازش نبود! لج کردم و اومدم خونه و دو ساعتی خوابیدم! لج کردم و فکر می کردم دلم دیگه هیچ دیدنی نمی خواد! لج کردم با همه چیز...
الان نشستم و می بینم که جواب ها خیلی منطقی بود. اتفاقات منطقی تر. این وسط کسی که غیرمنطقی بود من بود. اما این من دلش بی جهت گرفت. این من بود که لج کرد. لجی از سر دلگرفتگی بی جهت... لجی از سر سرد شدن تمام شوق و ذوقش... لجی که ته دلش می گفت که دلتنگی هات فقط واسه خودته... لجی که ناشی از بغضی بود که ته دلش و ته گلوش موند...

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

دلگرفتگی بی بهانه

من نمی دونم چرا آمادگی ندارم. دارم می رم مسافرت ولی آمادگیش رو ندارم... کاش کار داشتم و نمی رفتم... بده می دونم که بده این حس... ولی آمادگی ندارم.

حالم خوب نیست.
همین.

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

بی نهایت تنها

درست در لحظه ای که فکر می کنی همه چیز درست شده، همه چیز به هم می ریزه!
یعنی دلم گرفته به اندازه ی تموم خستگی های این روزا...

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

ل و س

نمی دونم چرا دارم می نویسم... شاید چون خسته شدم... شاید چون کلافه ام... شاید چون گرممه!
شاید...
نمی دونم... اما یهو یه حس دلتنگی عجیب کردم... واسه کی یا چی نمی دونم... اما دلم تنگ شد...
و می خوام خودمو ل و س کنم!! ولی نمی دونم چه طوری! دلم تنگ شدش... شاید واسه خودم...
خود خودم...
ب غ ل می خوام و یه کم ل و س ی....
همین.