۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

...

یه روز صبح پاشد. به دستاش نگاه کرد. بعد هم به پاهاش. بعد یه نگاه به قلبش کرد. پتو رو کشید روش و دوباره خوابید...
بعد که بیدار شد دیگه اون آدم قبلی نبود... خیلی چیزا رو ریخته بود دور... 
یه روز اومد تصمیم گرفت برگرده. درست روز دومی که تصمیمش داشت قاطع می شد، یه نفر اومد و اونو برگردوند سر جاش. ترسید. اما گوش داد... ترسید اما ... 
یه ماه گذشت. ته دلش تصمیم نداشت برگرده. یه شب موقع رفتن. یکی اومد. حرف زد... ترسید اما گوش داد... ترسید اما ... تردید کرد که نکنه باید برگرده...
گذشت و موند و برنگشت... یه شب اومد... دیگه تصمیم گرفت برنگرده... و بر نگشته و مونده... 
مونده اینجا... 
مونده و نمی خواد برگرده اما نمی دونه چی می شه... مونده و می ترسه... نه از این که چرا اومده و برنمی گرده... از این که اعتمادهای داشته رو از دست بده... و از دو رویی... مونده و می ترسه....
و ترس برادر مرگ است...

ولی برنمی گرده... 
نشسته اینجا و...
chv ld cki!