۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

ترس... بغض... قدم در راه...

دخترک وسط باغ، روی تاب چوبی نشسته بود. تاب به آرامی در نوسان بود. نسیم ملایم موهای طلاییش را در فضا می رقصاند. بوی خاک باران خورده در فضا پیچیده بود و او را مست می ساخت...
ترسی در وجودش غوطه می خورد و ته دلش را خالی می کرد.  و تاب به آرامی به حرکت ادامه می داد... خواست فراموش کند... سرعت تاب را زیاد کرد! سعی کرد ذهنش را خالی کند، خالیِ خالی ...  ترسی وجود نداشت، تاب بالا رفت. زمزمه کرد: "از پس همه ی مشکلات برمی آیم... با برنامه ریزی... با تفکر... با ..." در این آخری ذهنش ثابت ماند گویا به آن ایمان نداشت... بغضی گلویش را می فشرد... بغضی که بسیار آشنا بود... به تاب باز هم سرعت داد... بغضش ترکید و قطرات اشک با باد گریختند...  تاب به عقب رفت خود را تا می توانست به عقب کشید، باد در موهایش پیچید، با سرعت جلو رفت، به بالاترین نقطه رسید، بدنش را جلو کشید و فریاد زد: باورت دارم! کمکم کن!
دست از تقلا برداشت. گذاشت تا تاب کم کم آرام شود... ذهنش آرام شده بود و دلش نیز...  خود را رها کرد... تاب آرام آرام از حرکت باز ایستاد... به سمت رود رفت، چند مشت آب یخ به صورتش زد ... دستش را در آب گرفت، اندکی به آن خیره ماند ... بلند شد و به سمت کلبه ی چوبی رفت، کوله اش را برداشت و آماده ی حرکت شد...

۳ نظر:

  1. اگه انقدر راحت بود که خیلی خوب می شد همه چیز

    پاسخحذف
  2. ساده نیست... یه جور خوش خیالی لحظیه!می دونم که تک تک سلولاش باز فردا شروع می کنن به نبض زدن و...

    پاسخحذف
  3. اوهوم این جوری قابل درک تره.

    پاسخحذف