۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

تمام می شوم.


وقتی تمام آرزوهای یک نفر باشی. وقتی کسی زندگیش را در تو خلاصه کند. وقتی ببینی که از آن کس خیلی خیلی... دور شده ای. وقتی نگاهت کند و بگوید که تمام آرزوهایش به باد رفت و مانند کسی است که قماری را باخته است... و دیگر آن کس سابق برایش نیستی و دیگر برایش فرقی نمی کنی.
وقتی که یادت بیفتد که تمام تلاشت برای او بوده است. تمام حرکاتت. و حالا...
آن وقت است که تمام تلاشت را می کنی آب رفته را به جوی بازگردانی! که بگویی این منم! هنوز خودمم! نگاهم کن! من هنوز همان آرزوهایت هستم! من هنوز تمام تلاشم را می کنم که باورم کنی! من هنوز می خواهم باشم! خواهش می کنم!
وقتی که باز عدم اطمینان و باور را می بینی، وقتی که دیگر هیچ چیز فایده ندارد. آن گاه زیر پایت خالی می شود. پرت می شوی به پرتگاه و تا عمق منفی بی نهایت فرو می روی. درونت تهی می شود و دیگر تمام وجودت از تو گرفته می شود. رویاهایت تمام می شود. و می گویی چه اهمیتی دارد. آن وقت است که هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد. هیچ چیز. همه چیز تمام می شود. برای همیشه.   
بعد یادت می افتد که کوله بارت را باید برمی داشتی و می رفتی. یادت می افتد که تمام شده است دلت. یادت می افتد که شاید نباید می بودی. یادت می افتد که خود خودت گم شده است. خودت را برمی داری، نگاهش می کنی و شروع به تکان دادنش می کنی. ذراتی از وجودت را برمی داری و دور می ریزی ذرات جمع شده در این شش ماه را. دور می ریزی و اشک می ریزی. دور می ریزی و یادت می افتد که این تکه اش برای تو نبود! باید دور ریخته می شد. دور می ریزی و ناگهان بو می کشی! این مال تو است. صبر کن! بخش هایی را برمی داری می تکانی و سر جایش می گذاری. اما بخشی از تو دور ریخته شده است. خودت را جمع و جور می کنی. همه چیز که قرار گرفت. نوبت به رفتن می رسد. از جایی که هستی باید بروی. باید بروی و قول می دهی که این بار می روم. می روم تا خودم شوم.
این وسط دو دل از دست رفته است. دلی که تمام آرزوهایش بوده ای و دلی که تمام انگیزه هایت بوده است و فراموش کرده بودی. آرزوهای بربادرفته ای که همه خام شده اند. بند نمی توان زد. که خیلی چیزها از دست رفته... دلت به اندازه تمامی دلتنگی های عالم گرفته است و باز نخواهد شد...  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر