۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

یک آرزو...

دلم می خواست الان بهم خبر می دادند که ب.ج میاد تهران، مثل همیشه نصف شب. بعدش من بیدار می موندم. درو روش باز می کردم. بعد بغلم می کرد، از اون بغلای همیشگی نه از جنس این سه ماهه. از اون قدیمیاش. بعد می بوسیدم و می گفت که اومدم که مثل قدیما بشیم. اومدم باهم باشیم. اومدم که با هم حال کنیم. اومدم تا بگم هنوز برام همون نون قبلی هستی. همون کسی که بودی و آرزو داشتم. که با هر شرایطی هنوز همونی. که هنوز همون قدیماست و دوسِت دارم...
بعد من هی بغلش می کردم و می گفتم من خود خودمم... و تا آخر عمر می مونم همون... هر کاری بگی می کنم. فقط مثل قدیما دلت برام تنگ می شه؟ مثل قدیما از بودنم خوشحال می شی؟ مثل قدیما با هم بودنمون لذت بخش می شه؟ مثل قدیما بهم افتخار می کنی؟
بعد باز بغلم می کرد و می گفت: معلومه! هیچ فرقی نکرده! هیچی عزیز دلم...

بعد می شستیم با هم حرف می زدیم. تا صبح. بعد می گفت برو بخواب. مگه کلاس نداری تو؟ و فردا صبح می رسوندم و حتی باهام میومد...

اما همش یه آرزوه ... و هیچ چیز برنمی گرده....

از خودم بدم میاد....

۳ نظر:

  1. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  2. میخواستم تست کنم ببینم واقعا حذف میشه :دی وبلاگ من نداره از اینا :))

    پاسخحذف
  3. زهرا جون. بابت شعری که پاک کردی ممنون. :)

    پاسخحذف