۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

برای روزی که شاید دوستش نداشته باشم...


22 سالم شد. به همین سادگی. آره! به همین سادگی 22 سال از زندگی ام می گذره. کم نیست و این حس خوبی نیست. نه به خاطر این که وای سنم رفت بالا و ... بلکه به خاطر این که دارم به خودم نگاه می کنم و می بینم تو این 22 سال از زندگیم خیلی کارا نکردم... و این حس خوبی نیست. حس خوبی نیست که توی 22 سالگیت در آستانه ی سال جدید ترس تمام وجودت رو پر کرده باشه. حس خوبی نیست که توی 22 سالگیت بفهمی که باید آماده ی تنها بودن بشی. حس خوبی نیست که روز تولد 22 سالگیت بخوای از آدما فرار کنی. حتی از عزیزترین کسات. و خودتو دعوا کنی که حق این کار رو نداری! 22 سال گذشته و من اینجایی که هستم رو دوست ندارم. من گذشته ای رو که گاهی هدر دادم دوست ندارم. و از آینده ای که پیش رومه می ترسم! خیلی بده که می گم می ترسم. می دونم. اما نمی تونم ازش فرار کنم. هروقت فکر می کنم صورتم خیس خیس می شه. به هر جزءاش که فکر می کنم و به گذشته و تجربه هاش. آره! بدنم می لرزه. سرم داغ می شه  و پهنای صورتم پر اشک ... حقیقت چیزی جز این نیست. و من هی گذشته ام رو ورق می زنم. هی به آینده ام نگاه می کنم و به الان. همه چیز الان خوبه! آره ! خوبه! ولی من از چیزی که از گذشته دیدم و آینده ی جلوم می ترسم. و به 22 سال پیش و بلکه پیش ترش فکر می کنم به تابستونش و اون تصادفی که منو نجات داد! که کاش هیچ وقت اون راننده خوابش نمی برد... که کاش الان یه دختر 22 ساله در حال تایپ این کلمات نبود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر