۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

در روزهای آخر اسفند...


الان ساعات آخر سال هست نه روزها... اما می خوام از روزهای آخر سال بگم. شنبه، یکشنبه و دوشنبه.
شنبه صبح بیرون بودم و بعد از انجام کارم خیابان کارگر رو از جلال تا انقلاب اومدم پایین. حس خوبی بود. یه خیابون جدید با کلی بوی عید. توی همین حس و حال بسیار خوب بود که تصمیم گرفتم که فرداش برم تهران‌ (ول)گردی!! برگشتنه با متروی انقلاب برگشتم و رفته بودم تو نخ مردم. از من بعید بود. عصر عین دخترای خوب نشستم و مشقام رو نوشتم ولی فکر برنامه‌ی فردام از سرم بیرون نمی‌رفت. برای همین به سین و میم میل زدم که آهای! من می‌خوام برم تهران‌گردی! پاشین با من بیاین! بعد در حالی که داشتم باز کارام رو می‌کردم خود سین بهم زنگ زد و گفت که امشب 10:30 می‌ره L خب در نتیجه پاشدیم رفتیم تا مراسم خداحافظی رو به جا بیاریم. بعد از خداحافظی با سین. رفتم و ساعت بنده خدا رو باتری دار کردم. و برگشتم خونه. بعد زنگ زدم به میم که میم هم گفت که کار داره و نمی تونه بیاد. این گونه شد که نشستم تا کارام رو ادامه بدم. بعدش دیدم ب هست. پی ام دادم که میای فردا بریم تهران‌گردی؟ که فهمیدم ب هم درگیره. بعد زنگ زدم به میم(ه) که یادم افتاد وای! متأهلی و روزای آخر ساله... حرفم رو گفتم و خب باز هم درگیری و کار. بعدش خیلی منطقی یادم افتاد که امروز صبح تنها بودم و کلی خوش گذشت بهم! و اصلا مهم نیست کسی بیاد باهام! (بر عکس اغلب اوقات که تنهایی خفه ام می کنه از تنهاییم لذت می بردم.) ولی شب تنبلی کردم و بخشی از کارام موند. این گونه شد که برنامه ی تهران‌گردی به تعویق افتاد. چون صبح که پاشدم باید می شستم و گزارش می نوشتم. پس از اتمام گزارش ظهر بود. نهار خوردم و پس از کمی استراحت یادداشت گذاشتم که دارم می رم پیاده‌روی و پاشدم رفتم بیرون!
رفتم تجریش با تاکسی. خیلی خیلی خیلی ... شلوغ بود من هم عاشق این یه تیکه راه میدون تا سر پل! خیلی خوب بود. همه چیز بوی عید می داد. بعد رفتم تو ولیعصر رو شروع کردم به راه رفتن. پیاده روی هرازگاهی تو مغازه ها هم سرک می کشیدم. رفتم و رفتم تا رسیدم به ظفر. تصمیم گرفتم برم تو جردن. چون هم خسته شده بودم و هم گشنه ام بود! دلم یه کافه می خواست. اما از کافه های خوب ولیعصر که نزدیک تجریش بود گذشته بودم... فکر کردم دفعه ی بعدی یه طوری برنامه می چینم که تهش برسه به کافه  گالری مثلا. یا اون کافه ی کنار کتاب فروشی مثلث که من عاشقش شدم! یا نمی دونم یه کافه ی دنج! بعدش این گونه شد که رفتم تو جردن و فهمیدم که جردن رو بلد نیستم که برم یه کافه پیدا کنم!! بعدش یاد اسکان افتادم. رفتم میرداماد و اسکان. انصافا اسکان اون جای دنجی نبود که تو برنامه ریزی رویایی ذهنم داشتم. اما هم سرد شده بود و هم گشنه بودم بسیار. رفتم تو. این ور و اون ور دنبال یه صندلی دنج بودم که نبود و اونجا پر بود از آدم های دو نفره و بعضا سه نفره! من هم تنها نشستم سر میز و نسکافه و کیک شکلاتی خوردم! کتابم رو دراوردم و برای اولین بار حس کردم که از تنها بودن در همچین مکانی معذب نیستم! و حس خوبی بود. بعد از خوندن یه پرده. به ساعت نگاه کردم 7 بود... باید می رفتم کم کم. این گونه بود که رفتم بیرون هوا سردتر از اونی بود که بتونم به پیاده رویم ادامه بدم. سوار تاکسی شدم و برگشتم! روز عجیبی بود. ولی سرشار از لذت بود. باورم نمی شد که این منم! این خود من بودم که از لحظه لحظه ی تنهاییش لذت برده بود و دنبال کسی نمی گشت! دنبال آدمی نبود که همراهیش کند دنبال دوستانش نبود که تنهاییش را پر کنند! کلافه نبود در پی یافتن کسی...! حس کردم که چه قدر می تونم مستقل باشم. که چه قدر می تونم آماده بشم برای تنهایی هایی که در انتظارمه. بعدش همش مقایسه کردم حس و حال الانم رو با آدم کلافه ای که مدام در پی با کسی بودن هست حتی به آدم کلافه ی هفته ی پیش. دو تا چیز پیدا کردم. یکی تغییرات هورمنی و دیگری حس این که کسی نبوده که بخوام باهاش باشم!!! دومی عجیب بود ولی واقعیت داشت. باور این که سین نبود تا باهاش باشم، میم کار داشت و ... باعث شده بود که از تنهاییم لذت ببرم!!
امروز صبح هم به جمع کردن خونه گذشت. تمام کتاب ها و کاغذهام رو ریختم بیرون و شروع کردم به جمع کردن. در این حین چیزهای زیادی پیدا کردم. یادداشت ها و گاه وسیله هایی که منو بردن به گذشته ها. یادداشت های خیلی قدیمی و قدیمی از نظر اتفاقی! و گاهی یه چتر صورتی کوچک که یادآور سه سال و نیم پیش بود و اولین کنسرت در کنار الف. و گاهی دو پیکسل یادآور یک سال قبل و همین موقع ها با سین. و دلتنگی عجیب من!
عصر آشپزخونه تمیزی داشتیم. و بعد شب و اومدن مامان و بابا و علی. حس خوب اومدنشون. و ت ر س دنبال آن.

این که روزهای آخر اسفند داره تموم می شه و الان ساعتای آخره. این که من دلم عید نمی خواد و قبل عید می خواد. این که دلم می خواد هی هی تنها تو خیابونای تهرون پرسه بزنم. این که هی بشینم در روزهای آخر اسفند فرهاد رو گوش کنم. این که هی بخوام خاک کهنگی پاک کنم. این که هی بخوام بشینم تو یه کافه و کتاب بخونم. این که من دلم می خواد عید نشه و تا آخر فقط بوی عید بیاد اما خودش نه ... این که می خوام برای خودم باشم. تا همیشه تا ابد... همه حس های الانم هست. کاش تموم نشن... 



۱ نظر:

  1. اجتماع نقضین هستند این دو پست اخیر.. تنهایی و دوستان در یک مقوله نمی گنجند..
    همه تنهاییم و همه با هم ام.

    پاسخحذف