۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

پستی منتشرنشده از گذشته‌ای نه چندان دور

شنبه بود. بعد از مدت ها وقتی بود برای خودش. بدون این که چیزی به کسی بگوید٬ تصمیم گرفته بود به شهری نزدیک در یک ساعتی شهرشان برود. صبح بیدار شد٬ دو ساندویچ کره و مربا درست کرد. کیف مشکی اش را برداشت و وسایل مورد نیاز را در آن گذاشت: کتاب داستان٬ کیف پول قرمز کوچک٬ شارژر موبایل٬ باطری٬ و دستکش هایش. لباس پوشید٬ آماده ی رفتن شد و در لحظه ی آخر کاپشن مشکی بلندش را به تن کرد. راهی شد به سمت ایستگاه قطار. در راه به یاد آورد که ساندویچ ها را جا گذاشته است. همیشه یک مقداری حواس پرتی داشت. به ایستگاه که رسید ۵ دقیقه وقت داشت٬ قهوه و کغاسونی خرید به جای ساندویچ های جا مانده. سوار قطار شد. منظره ای که بارها و بارها دیده بود اما هر بار به نظرش زیبا و جذاب بود. کتابش را می خواند و همزمان مناظر را می پایید! به شهر رسید. شهر آشنا بود٬ بارها به آنجا رفته بود٬ اما همیشه برایش زیبا بود. شروع کرد به پرسه زدن در مرکز شهر. شهر شلوغ بود. بوی سال نوِ این اجنبی ها می آمد! عالمی داشتند برای خودشان... آخر سال نو وسط زمستان چرا؟ هر چه بود جالب بود٬ بهتر از شهر مرده ها بود در روزهای تعطیل دیگر. به مغازه ها سرک می کشید تا این که به کفاشی مورد نظر رسید. نگفته بودم؟ به بهانه ی کفش خریدن آمده بود! چندین جفت کفش را امتحان کرد تا بالاخره تصمیم گرفت. خرید کفش که انجام شد٬ از مغازه بیرون آمد: برف می آمد! اولین برف امسال. آرام زمزمه کرد:
برف اومده! برف اومده!
دلم دلم چه بی تاب شد!
اگر که زودتر نجنبی یهو دیدی تموم شد و آب شد!

این ترانه را از میم شنیده بود. چه قدر دلتنگ اون روزها بود... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر