۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

ترکیدم٬ حرف زدم٬ آن لحظه رخ داد و همه چیز تمام شد.

من آدمی نیستم که  دوستای خیلی نزدیک زیادی داشته باشم. اما اگر کسی نزدیک شد و به مرحله ی مهم بودن رسید٬ جایگاهش را خیلی سخت از دست می دهد در دل من. حقیقتش را بخواهید این اتفاق تنها یک بار افتاده بود. کسی که فکر می کردم در آینده٬ حتی اگر دور (مکانی) باشیم٬ بسیار نزدیک (فکری و دلی) خواهیم ماند٬ وقتی بسیار نزدیک (مکانی) بود٬ بسیار دور (فکری و دلی) شد. و این اتفاق در یک لحظه افتاده بود. یک لحظه ی کاملا بی ربط دیدم که دیگر نه برایم مهم است و نه دلم می خواهد که مهم باشد! تمام شد. به همین سادگی. و البته دوستیمان هنوز هست. هنوز از این سر دنیا برای روز تولدش از راه دور هدیه فرستادم. هنوز دوستش دارم٬ رابطه امان خوب است٬ دلم برایش تنگ می شود٬ اما دیگر مهم نیست. دیگر در اون لیست دوستان جانی قرار ندارد.

این اتفاق دیروز در یک زمینه ی دیگر تکرار شد. خیلی ساده. سه روز پیش ترکیدم. اعتراض کردم. دیروز آرام بودم و با میم درباره اش صحبت کردم. میم همیشه عالی است. یک جمله ی ساده گفت که مضمونش این بود "رهایش کن!" و بعد رها شدم. و دیگر مهم نبود. دیگر از لیست مهم ها خط خورد. خیلی ساده تر از آنی که فکر می کردم. آرامشی درونم به وجود آمد. رها شده بودم... رها!

هنوز عزیز است٬ دوستش دارم٬ حتی در زمینه هایی بهش مدیونم٬ بودن با او برایم لذت بخش است٬ اما دیگر مهم نیست. و من آرامم. آرام تر از هر وقت دیگر.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر