۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

پراگ و پل چارلز یا حسی که مدت زیادی است با من است...

روزهای خوب و عجیبی است. تمامی حس هایم با هم آمیخته اند: خوشحالی، آرامش، ترس، دلهره، نگرانی، اضطراب، دلتنگی، شادی و اعتماد... همه چیز قاطی شده. اما این بین یک حس همیشه و در همه حال با من است: "تنهایی"! عجیب است! خیلی عجیب. در بین دوستان قدیمی و جدید کاملا شاد و خندانم. کنار خانواده. روابط رو به بهبودی که تصورش برایم دشوار بود. آقای پدری که فوق العاده هوای من را دارد... آرزوی دیرینه ی حضور در پراگ که محقق شد... مهم تر از همه پذیرش میم (آرزویی که روی پل چارلز کردم)... همه و همه بیش از اندازه دلچسب و خوب است... اما در ته همه ی این چیزها تنهام... دنبال چیزی می گردم که نیست...
وقتی روی پل چارلز راه می رفتم... روی دیوار قلعه نشسته بودم... چیزی ته گلویم بود... حسی که مدتی طولانی است همراهم هست که در آن لحظه قوی تر از هر چیزی بود... من تنهام و امیدهایم را از دست داده ام...

این روزها دلم می خواهد که این حس از بین برود. که فکر کنم بیش از اندازه خوبم... می خواهم فرار کنم از این حس لعنتی... اما ... انگار یک چیزی ته گلویم نمی گذارد...

آی آدما! می خوام بگم که این روزا زندگی عالی است. و من سرشارم از حس های خوب...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر