۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

مدیتیشن یا دیگر با چشم بسته نمی‌دوم

حس و حالم خوب نیست. باز حس‌های آشنا و تکراری... تنها فرقش این است که این بار با کمک تمرین‌های مدیتیشن این احساسات را در بدنم به خوبی حس می‌کنم. مثلا وقتی که بغضی در گلویم ایجاد می‌شود و بعد سینه‌ام خالی می‌شود و این حس خالی شدن آرام آرام تا ته دلم پایین می‌رود٬ می‌فهمم که باز ترس از تنهایی به من فشار آورده است. باز احساس تنهاییم دارد قدرتمند می‌شود. وقتی که این علائم را زودتر در بدنم احساس می‌کنم قدرت بیشتری برای کنترل احساساتم دارم. می‌فهمم که نیاز به در آغوش گرفته شدن دارم. برای همین خودم را بغل می‌کنم. کمی خودم را آرام می‌کنم تا مبادا تنهایی باز به من غلبه کند. بس است... بس است این ترس لعنتی...
آری! کسی نیست... نه سین است که بفهمد حالم بد است و بغلم کند٬ نه میم است که محکم در آغوشم بگیرد و بگوید ننه جونم! نه آن سین دیگر که بخنداندم. نه عین که یا من بروم پیش او بخوابم و خودم را برایش لوس کنم یا او بیاید و بگوید برو اون ور! چه‌قدر گنده‌ای! نه حتی کسی که از او بخواهم بغلم کند و به زور یک دستش را دور شانه‌ام بیندازد! نه. کسی نیست. 
اما این بار نمی‌گذارم این ترس لعنتی برگردد. این هیولای تنهایی که مرا ضعیف ‌می‌کرد را این بار شکست می‌دهم... این بار یاد می‌گیرم که با سرعت هر چه تمام‌تر از تنهاییم فرار نکنم ... دیگر نمی‌دوم... می‌خواهم به حرف سین گوش کنم: «چشمات رو‌ بستی و داری فقط میدوی٬ یه کم صبر کن!»
دیگر با چشم بسته نمی‌دوم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر