۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

پایانی که آرزویش را دارم...

لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین...
این مصرعی از شعر جواد آذر است... و من این روزها می خوانم:
لحظه های عمر بی پایان می رود سنگین...
و در آرزوی یک پایانم...

پ.ن1: می دونم که نباید غصه بخورم. می دونم که باید خوشحال باشم. می دونم که نباید غر بزنم. می دونم که الکی گله می کنم و ناراحتم... همه ی اینا رو می دونم... می دونم که باید خودم رو کنترل کنم که ننویسم اینا رو... توییتر رو برای این جور ناراحتی ها ممنوع کردم... به خودم قول دادم که به بابام ناراحتی هام رو منتقل نکنم... به خودم قول دادم که کلافه نباشم جلوی الف... به خودم قول دادم که با دوستام خوشحال باشم... ولی اینجا مال منه! و آخرین پناهگاه من...
پ.ن2: ای آدمایی که میاین این جا رو می خونین! اگه با دیدن این ناراحت می شین، نگران می شین، می خواین نصیحت کنین، یا آزار می بینین... معذرت می خوام. ولی اینجا هرچی بخوام می گم... اگه بدتون میاد نخونید... و لطفا اگه حرفی دارید به خودم بگید... نرید و از کس دیگه ای بپرسید که نوشین خوبه؟ خودم اینجا هستم... هرچی می خواین اینجا از خودم بپرسید..

.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر