۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

آدم‏های زندگی من...

نمی‏دونم تو زندگی آدما چه قدر ممکنه که آدم‏هایی وارد بشن که بخوای لحظه لحظه باهاشون باشی، بفهمیشون، حسشون کنی، و با تک تک ذرات وجودت باهاشون باشی... آدمایی که به نظرت یکتا هستن... هرکدومشون به نوع خاصی...
من در این 23 سال و اندی آدم‏هایی داشتم و دارم که با تمام وجود حسشون کردم ... کسایی که منو به طرز خاصی درک می‏کنند... و به طرز شگفت آوری دارای درک بالایی هستند...
حالا این آدم ها دارن می‏رن... دارن می‏رن و من هم دارم می‏رم... ما پراکنده می‏شیم... حداقل در سه کشور مختلف... و عده‏ای هم می‏مونن و می‏شه 4 کشور... دو تا از این کشورها باهم یه قاره هستند... و می‏تونی پراکندگی رو تصور کنی...
امشب نیلوفر می‏ره و من نتونستم باشم... چند روز دیگه رامتین می‏ره، لیلی می‏ره و بعد احسان... احسان می‏ره و من واقعا موقع خداحافظی نیستم... مثل امشب که نبودم...
دلم پیش آدم‏هایی از جنس بالا می‏مونه... آدم‏هایی که معلوم نیست چند وقت دیگه ببینمشون... و زندگی سخت و سخت و سخت تر می شه! و انتخاب من و دیگران باهم این صحنه رو ساخته! صحنه‏ای که باورش سخته... اما حقیقت داره و خواه یا ناخواه می‏گذره... می‏گذره... می‏گذره...


۲ نظر:

  1. آره نوشین می گذره... خیلی جدی نگیرش...
    بزار همین فرمونی رو که می ریم ادامه بدیم... انگار هیچکی هیچوقت هیچجایی نرفته... انگار ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. میفا (خودم هستم که الان sign in نیستم :دی)۱۱ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۴:۱۲

      انگار... آره... انگار ...

      حذف