۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

بغض

مامان می گه که تو باز هم می خوای بیای؟
می گم معلومه! من آخر مرداد باید برگردم! دوستام دارن می رن! می فهمی؟ نون، سین، الف، ف، ب، سین و ... نزدیک ترین دوستم داره می ره آمریکا و من نمی بینمش... سین داره می ره... و نمی تونم ادامه بدم...
مامان می پرسه کی می رن؟ و من یکی یکی تاریخ می گم... و باز حالم بد می شه... و می گم می فهمی؟ من دیگه نمی بینمشون و باید خداحافظی کنم! من باید باشم! و حالم بد می شه...
مامان دیگه ادامه نمی ده... ولی من حالم بده...
می گذره و مامان می پرسه تو چته؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟
می گم هیچی نیست!
بعد فکر می کنم که سین راست می گه... خانواده ها هیچ وقت تو رو درک نمی کنن...
این که دوستام دارن می رن ... این که من هم می رم ولی یه جا نیست... این که سین داره می ره و من باید آرزو کنم که آیا می شه باز هم رو ببینیم دیوونه ام می کنه... این که یادم میفته که دوستام رو نخواهم دید... و مامان می گه که زیادی وابسته شدی! و من می فهمم که حتی اپسیلونی درک نشده ام... همه اینا کنار هم بغض می سازه... یه بغض بزرگ...

پ.ن.: نمی دونم اگه الف باهام نمیومد الان چه قدر له بودم...

۳ نظر:

  1. نوشین ...
    خاص ترین دوست دنیا :)
    دوستی که هرچند مدته دیگه خیلی نمیتونم بهت نزدیک باشم... شخصیتت به عنوان یکی از ویژه ترین دوستانی که داشتم همیشه توی دلم باقی میمونه ...
    هرچند که من هنوز امید دارم توی این 5 سال حداقل چند باری ببینمت ;) امیدوارم وقتی برای با هم بودن داشته باشیم ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مهسا جونم! :** تو هم یک دوست خاص هستی. :**
      معلومه که ما می بینیم همدیگه رو یه عالمه! :دی

      حذف