۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

یکشنبه و دلتنگی‌های من

دل‌تنگم. دل‌تنگِ کنار سین و میم و سین بودنم!
دلم بغل‌های محکم میم را می‌خواهد و حرف‌هایمان را که ناگهان می‌گفتیم: دقیقاً!
دلم حرف‌ها و بحث‌های فلسفی‌مان را با سین می‌خواهد. و بعضاً مسخره‌بازی‌هایش و تندتند حرف‌زدن‌هایش را برای پنهان کردنِ آن‌چه که نمی‌خواهد بدانیم... و بغل‌هایی که درست در زمانی بودند که می‌فهمید به آن احتیاج دارم... چه‌قدر دقیق می‌فهمید... چه‌قدر خوب می‌فهمد...
دلم خود **کنی‌های آن سین دیگر را می‌خواهد که برویم و نازش را بکشیم که خیلی می‌خواهیمت! دلم اذیت‌هایش را می‌خواهد که مرا از هیجان‌زدگی دربیاورد و بعضاً با چند مشت ختم شود... دلم نمی‌خواهد تنها از راه دور بگویم مرتیکه بز! دلم می‌خواهد کنارش باشم و حس کنم که دوستی است برای تمامِ عمر...
دلم برایشان تنگ شده...

باید سری به سفارت بزنم... شاید گره از کارِ فروبسته‌ی «دلِ» ما بگشایند...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر