۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

گاهی باید شجاع بود و با واقعیت روبرو شد!

زندگی سخت است. اما باید زندگی کرد. باید تجربه کرد٬ ساخت و خراب کرد.

تمام شد. یک بنای لرزان را که ساخته بودم خراب کردیم. به عنوان دو آدم بالغ٬ با یک سوال و جواب ساده. تمامش کردیم. و راضیم. عجیب است اما با تمام سختی هایش خوشحالم از این که این اتفاق اکنون افتاد. اکنون می توانم به عنوان یک دوست خوب نگاهش کنم. و به این مدت را به دید یک تجربه ی ارزشمند.
پشیمون نیستم. نه از این که شروعش کردم و نه از این که این گونه آرام و منطقی تمامش کردیم.
به گذشته که نگاه می کنم تصویرهای اندکی می آید که نشان از خودِ خودم را خواستن بود... و آن قدر کوتاه و گذرا هستند که فراموششان کنم. و البته اعتراف می کنم که تصاویری می بینم که نشان از خواستن من نبود... اما کمک به من بود... بینهایت از این تصاویر وجود دارد. آن ها را حفظ می کنم. و به عنوان یک دوست خوب که می توان از او کمک گرفت به آینده ام نگاه می کنم.
قبلا می دانستم که فرق است بین یک دوست خوب و کسی که تو را (خود وجودت را) با تمام وجودش می خواهد. اما این مدت جزییات این تفاوت را برایم آشکارتر کرد. دیگر می دانم که خودم را فریب نخواهم داد. و خوشحالم که به فریب دادن خودم ادامه ندادم.
زندگی خوب است. تجربه ها لازم هستند. آدم را بزرگ می کنند و قوی.

اکنون خودم را بیشتر دوست دارم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر