۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

بی سر و ته

این پوستری هست که خیلی وقته به دیوار اتاقم هست... از فکر کنم حدودا سوم راهنمایی، از یه مغازه ای تو تقی آباد خریدمش. یادمه که ازشکلش هم خوشم نیومد ولی این قدر شعرش رو دوست داشتم که برش داشتم. صحنه ی خریدش تو ذهنمه.

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"

الان نمی دونم چرا اومد سراغم...
اگه یهو یه چیزی یاد آدم بیاد... در نزدیک به یه روزی که داره میاد... اگه دلت بخواد برای اون روز بنویسی اما ندونی که می شه نوشت یا نه...
خب همه ی این حرفا باعث می شه که فعلا به همین شعر اکتفا کنی. اگه نوشته ات شروع شد و بعدا تونستی اینجا بذاریش، بذاریش. وگرنه ...
.............
می دونم حرفام بی سروته بود! جدی نگیرید!

۶ نظر:

  1. بی سر و ته نیست.اصلا نیست.توش پر از حرفه...
    و مهم اینه که ادم خودش ازش یه حسی بگیره،خوب یا بد..

    پاسخحذف
  2. مرسی هدی جون!
    از این ورا! ;)

    پاسخحذف
  3. همین که نوشتی و میایم می خونیم بهتر از اینه که ننویسی و بیایم و با یه پست قدیمی وی ه وبلاگ بی سلام روبرو بشیم..
    نوشته ت هرچی که نباشه یه سلامب زرگه..
    چه خوب که بعد از این همه سال عادتت نشده دیدن این پوستر.. وهنوز بش فکر می کنی...

    پاسخحذف
  4. سلام بعد از مدتها .....
    چقدر قشنگه این شعر و چقدر قشنگتره اون چیزی که بی سر و ته یهو تو ذهن آدم میاد.
    چون که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند

    پاسخحذف
  5. حس بد و خسته کننده ای که بارها و بارها سراغم اومده و خیلی برام آشناست همین ناتوانی در نوشتن اونم درست وقتیه که تا خرخره پر حرفم... پر گفتن... پر کم آوردن اکسیژن واسه تنفس
    اینجا هوا خیلی گرفته ست اونم درست وقتی که بغض کردی.

    پاسخحذف