گفته بودم سخت است. میدانستم سخت است. خیلی خوب میدانستم... ولی باور کردم که تصمیمم درست است. هنوز هم فکر میکنم که درست بوده است... اما این موضوع از رنجی که میبریم چیزی کم نمیکند... رنجی که با ذره ذرهی وجودم حسش میکنم... با هر نفسم... در هر لحظهام... حتی در خواب... حتی کنار عزیزانم که کنارم هستند٬ یک لحظه فکرش محو نمیشود... درد و بغضش مانده است... و نمیدانم با من چه خواهد کرد...
و فکر میکنم من به همهی وجود خودم شک کردهام: بارها و بارها خودم را ارزیابی کردهام... اشتباه کردهام؟ چه میتوانم بکنم؟ چه باید بکنم؟ چه نباید بکنم؟ به تمام وجودم و حرکاتم شک کردهام... خودم را بارها و بارها تهی دیدهام... به خودم اعتمادی ندارم... از خودم میترسم...
اما تنها به دو چیز درون خودم شک نکردهام: همیشه برای هر آدمی بهترینها را خواستهام و یک لحظه به هیچ چیز بدی دربارهاش و برایش فکر نکردهام... و دومی اینکه در روابطم صادق و ساده بودم و هستم... شاید همین دو مورد بودهاند که مرا سرپا نگهداشتهاند بعد از تمامی شکستنهایم... کاش بتوانم این دو باور را برای خودم نگهدارم...
و فکر میکنم من به همهی وجود خودم شک کردهام: بارها و بارها خودم را ارزیابی کردهام... اشتباه کردهام؟ چه میتوانم بکنم؟ چه باید بکنم؟ چه نباید بکنم؟ به تمام وجودم و حرکاتم شک کردهام... خودم را بارها و بارها تهی دیدهام... به خودم اعتمادی ندارم... از خودم میترسم...
اما تنها به دو چیز درون خودم شک نکردهام: همیشه برای هر آدمی بهترینها را خواستهام و یک لحظه به هیچ چیز بدی دربارهاش و برایش فکر نکردهام... و دومی اینکه در روابطم صادق و ساده بودم و هستم... شاید همین دو مورد بودهاند که مرا سرپا نگهداشتهاند بعد از تمامی شکستنهایم... کاش بتوانم این دو باور را برای خودم نگهدارم...