گاهی ضربهها سنگین هستند. سنگینتر از حد تحمل ما. به من ضربههای سنگینی خورده این هفته. از همه طرف. مسئلهی مهم کاری که ضربهاش از طرف رئیست وارد میشه رو میتونی با هزار سختی هضم کنی.اما ضربهای که سر مسئلهای از دید تو معمولی و روزمره٬ توسط نزدیکانت وارد میشه رو نمیتونی هضم کنی٬ حتی با هزار سختی.
من هنوز تو شُک هستم. حس میکنم مامانِ دورانِ بچگیهام برگشته. مدام به همهی کارهام نظارت میکنه و مدام به من میگه که تو نمیتونی این کار رو بکنی! بده من! من رو صدا کن! و وقتی اتفاقی یک لیوان چای را ریختی و او را صدا نکردی و خودت شروع به تمیزکاری کردی و هنگام تمیزکاری رنگ فرش را به هم زدی٬ مادر سر میرسد و شروع میکند که «من میدونستم! همیشه میریزی! نگاهت اونوره! حواست نیست!» و ادامه میدهد و میگوید «خب تو که بلد نیستی دست نزن! فرش رو که اینجوری تمیز نمیکنند! حالا من وسط این همه کار باید این کار هم بکنم! از دست تو! دقت نمیکنی! حواست پرته! همیشه همینی! همین یه ساعت پیش بهت گفتم نگاه کن! ...» و بله... یک صبح دلانگیز از دستت میرود و در نهایت چای به آسانی جمع میشود٬ رنگ فرش با فرش پاک کن درست میشود - و البته که زمان گرفته است و میگیرد. اما تو این وسط ماندهای با حسی که من نمیتوانم کاری کنم...! و بار دیگر که خواستی چاییت را بلند کنی دستهایت میلرزد... و این اتفاق تکرار میشود...
اگر روزی مادر بشوم... نه! چرا مادر شدن اصلا... اگر روزی کسی اشتباهی کرد٬ و فهمید اشتباه کرده است و سعی کرد درستش کند٬ اما وضع را بدتر کرد٬ با مهربانی کنارش میروم٬ در آغوشش میگیرم و میگویم: «میدانم! میدانم که تمام تلاشت را کردهای. میفهممت عزیز دلم. همین تلاشهایت است که بزرگت میکند. ولی ببین٬ این راه شاید اینگونه نیست٬ شاید کار دیگری میشود کرد٬ شاید باید از کسی کمک بگیری. حالا هم که اتفاق مهمی نیفتاده است! بیا! بیا با هم راه حلش را پیدا میکنیم.»
نمیگذارم شکستش با خود شکستهای مشابه آینده را بیاورد! و یادم خواهد ماند که زندگی به اندازهی کافی سخت هست٬ لازم نیست با دلخوریهای کوچک سختترش کنم.
من هنوز تو شُک هستم. حس میکنم مامانِ دورانِ بچگیهام برگشته. مدام به همهی کارهام نظارت میکنه و مدام به من میگه که تو نمیتونی این کار رو بکنی! بده من! من رو صدا کن! و وقتی اتفاقی یک لیوان چای را ریختی و او را صدا نکردی و خودت شروع به تمیزکاری کردی و هنگام تمیزکاری رنگ فرش را به هم زدی٬ مادر سر میرسد و شروع میکند که «من میدونستم! همیشه میریزی! نگاهت اونوره! حواست نیست!» و ادامه میدهد و میگوید «خب تو که بلد نیستی دست نزن! فرش رو که اینجوری تمیز نمیکنند! حالا من وسط این همه کار باید این کار هم بکنم! از دست تو! دقت نمیکنی! حواست پرته! همیشه همینی! همین یه ساعت پیش بهت گفتم نگاه کن! ...» و بله... یک صبح دلانگیز از دستت میرود و در نهایت چای به آسانی جمع میشود٬ رنگ فرش با فرش پاک کن درست میشود - و البته که زمان گرفته است و میگیرد. اما تو این وسط ماندهای با حسی که من نمیتوانم کاری کنم...! و بار دیگر که خواستی چاییت را بلند کنی دستهایت میلرزد... و این اتفاق تکرار میشود...
اگر روزی مادر بشوم... نه! چرا مادر شدن اصلا... اگر روزی کسی اشتباهی کرد٬ و فهمید اشتباه کرده است و سعی کرد درستش کند٬ اما وضع را بدتر کرد٬ با مهربانی کنارش میروم٬ در آغوشش میگیرم و میگویم: «میدانم! میدانم که تمام تلاشت را کردهای. میفهممت عزیز دلم. همین تلاشهایت است که بزرگت میکند. ولی ببین٬ این راه شاید اینگونه نیست٬ شاید کار دیگری میشود کرد٬ شاید باید از کسی کمک بگیری. حالا هم که اتفاق مهمی نیفتاده است! بیا! بیا با هم راه حلش را پیدا میکنیم.»
نمیگذارم شکستش با خود شکستهای مشابه آینده را بیاورد! و یادم خواهد ماند که زندگی به اندازهی کافی سخت هست٬ لازم نیست با دلخوریهای کوچک سختترش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر