من نمیتونم! نمیدونم باید چی کار کنم! نمیتونم وایسم جلوی ملت و بگم برنامهی من اینه! الان نمیتونم باهاتون صحبت کنم... کارمه و من نمیتونم براش ساعت مشخص تعیین کنم! یه جورایی سرباز آماده به خدمتم! همهی برنامههام٬ حتی از پیش تعیینشدهها به هم میریزن... انگار قدرتی در مدیریت زمان ندارم یا این که لال میشم وقتی باید حرف بزنم... بارها و بارها به خودم گفتم که این دفعه صحبت میکنم٬ این دفعه جلوشون درمیام... اما باز...باز هم همون آش و همون کاسه... گاهی باخودم میگم این برنامهی منه و اجراش میکنم! یا اصلا برنامه نمیذارم... ولی تهش... نه این ور رو دارم و نه اون ور رو... کارام برنامههای دیگهام رو به هم میریزه و برنامههای دیگه کارام رو...
حالا هفتهی پیش تولدم هم بود... و من میخواستم که برنامهای داشته باشم و باز هم کارهام برنامه رو خراب کرد... زندگی سخت و سنگین پیش میره... و من نمیتونم پا به پاش برم...
بزرگ شدم... اما گویی مشکلاتم به قوت خود باقی است و توان حل آنها را پیدا نکردهام...
حالا هفتهی پیش تولدم هم بود... و من میخواستم که برنامهای داشته باشم و باز هم کارهام برنامه رو خراب کرد... زندگی سخت و سنگین پیش میره... و من نمیتونم پا به پاش برم...
بزرگ شدم... اما گویی مشکلاتم به قوت خود باقی است و توان حل آنها را پیدا نکردهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر