عیده. سال تحویل بود. با هم بودیم. الان تنهام. و خسته به اندازهی تمام ترسهایم...
۱۳۹۵ فروردین ۱, یکشنبه
۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه
گاهی نمیدانیم
گاهی ضربهها سنگین هستند. سنگینتر از حد تحمل ما. به من ضربههای سنگینی خورده این هفته. از همه طرف. مسئلهی مهم کاری که ضربهاش از طرف رئیست وارد میشه رو میتونی با هزار سختی هضم کنی.اما ضربهای که سر مسئلهای از دید تو معمولی و روزمره٬ توسط نزدیکانت وارد میشه رو نمیتونی هضم کنی٬ حتی با هزار سختی.
من هنوز تو شُک هستم. حس میکنم مامانِ دورانِ بچگیهام برگشته. مدام به همهی کارهام نظارت میکنه و مدام به من میگه که تو نمیتونی این کار رو بکنی! بده من! من رو صدا کن! و وقتی اتفاقی یک لیوان چای را ریختی و او را صدا نکردی و خودت شروع به تمیزکاری کردی و هنگام تمیزکاری رنگ فرش را به هم زدی٬ مادر سر میرسد و شروع میکند که «من میدونستم! همیشه میریزی! نگاهت اونوره! حواست نیست!» و ادامه میدهد و میگوید «خب تو که بلد نیستی دست نزن! فرش رو که اینجوری تمیز نمیکنند! حالا من وسط این همه کار باید این کار هم بکنم! از دست تو! دقت نمیکنی! حواست پرته! همیشه همینی! همین یه ساعت پیش بهت گفتم نگاه کن! ...» و بله... یک صبح دلانگیز از دستت میرود و در نهایت چای به آسانی جمع میشود٬ رنگ فرش با فرش پاک کن درست میشود - و البته که زمان گرفته است و میگیرد. اما تو این وسط ماندهای با حسی که من نمیتوانم کاری کنم...! و بار دیگر که خواستی چاییت را بلند کنی دستهایت میلرزد... و این اتفاق تکرار میشود...
اگر روزی مادر بشوم... نه! چرا مادر شدن اصلا... اگر روزی کسی اشتباهی کرد٬ و فهمید اشتباه کرده است و سعی کرد درستش کند٬ اما وضع را بدتر کرد٬ با مهربانی کنارش میروم٬ در آغوشش میگیرم و میگویم: «میدانم! میدانم که تمام تلاشت را کردهای. میفهممت عزیز دلم. همین تلاشهایت است که بزرگت میکند. ولی ببین٬ این راه شاید اینگونه نیست٬ شاید کار دیگری میشود کرد٬ شاید باید از کسی کمک بگیری. حالا هم که اتفاق مهمی نیفتاده است! بیا! بیا با هم راه حلش را پیدا میکنیم.»
نمیگذارم شکستش با خود شکستهای مشابه آینده را بیاورد! و یادم خواهد ماند که زندگی به اندازهی کافی سخت هست٬ لازم نیست با دلخوریهای کوچک سختترش کنم.
من هنوز تو شُک هستم. حس میکنم مامانِ دورانِ بچگیهام برگشته. مدام به همهی کارهام نظارت میکنه و مدام به من میگه که تو نمیتونی این کار رو بکنی! بده من! من رو صدا کن! و وقتی اتفاقی یک لیوان چای را ریختی و او را صدا نکردی و خودت شروع به تمیزکاری کردی و هنگام تمیزکاری رنگ فرش را به هم زدی٬ مادر سر میرسد و شروع میکند که «من میدونستم! همیشه میریزی! نگاهت اونوره! حواست نیست!» و ادامه میدهد و میگوید «خب تو که بلد نیستی دست نزن! فرش رو که اینجوری تمیز نمیکنند! حالا من وسط این همه کار باید این کار هم بکنم! از دست تو! دقت نمیکنی! حواست پرته! همیشه همینی! همین یه ساعت پیش بهت گفتم نگاه کن! ...» و بله... یک صبح دلانگیز از دستت میرود و در نهایت چای به آسانی جمع میشود٬ رنگ فرش با فرش پاک کن درست میشود - و البته که زمان گرفته است و میگیرد. اما تو این وسط ماندهای با حسی که من نمیتوانم کاری کنم...! و بار دیگر که خواستی چاییت را بلند کنی دستهایت میلرزد... و این اتفاق تکرار میشود...
اگر روزی مادر بشوم... نه! چرا مادر شدن اصلا... اگر روزی کسی اشتباهی کرد٬ و فهمید اشتباه کرده است و سعی کرد درستش کند٬ اما وضع را بدتر کرد٬ با مهربانی کنارش میروم٬ در آغوشش میگیرم و میگویم: «میدانم! میدانم که تمام تلاشت را کردهای. میفهممت عزیز دلم. همین تلاشهایت است که بزرگت میکند. ولی ببین٬ این راه شاید اینگونه نیست٬ شاید کار دیگری میشود کرد٬ شاید باید از کسی کمک بگیری. حالا هم که اتفاق مهمی نیفتاده است! بیا! بیا با هم راه حلش را پیدا میکنیم.»
نمیگذارم شکستش با خود شکستهای مشابه آینده را بیاورد! و یادم خواهد ماند که زندگی به اندازهی کافی سخت هست٬ لازم نیست با دلخوریهای کوچک سختترش کنم.
۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سهشنبه
وقتی که بزرگ میشوی اما ...
من نمیتونم! نمیدونم باید چی کار کنم! نمیتونم وایسم جلوی ملت و بگم برنامهی من اینه! الان نمیتونم باهاتون صحبت کنم... کارمه و من نمیتونم براش ساعت مشخص تعیین کنم! یه جورایی سرباز آماده به خدمتم! همهی برنامههام٬ حتی از پیش تعیینشدهها به هم میریزن... انگار قدرتی در مدیریت زمان ندارم یا این که لال میشم وقتی باید حرف بزنم... بارها و بارها به خودم گفتم که این دفعه صحبت میکنم٬ این دفعه جلوشون درمیام... اما باز...باز هم همون آش و همون کاسه... گاهی باخودم میگم این برنامهی منه و اجراش میکنم! یا اصلا برنامه نمیذارم... ولی تهش... نه این ور رو دارم و نه اون ور رو... کارام برنامههای دیگهام رو به هم میریزه و برنامههای دیگه کارام رو...
حالا هفتهی پیش تولدم هم بود... و من میخواستم که برنامهای داشته باشم و باز هم کارهام برنامه رو خراب کرد... زندگی سخت و سنگین پیش میره... و من نمیتونم پا به پاش برم...
بزرگ شدم... اما گویی مشکلاتم به قوت خود باقی است و توان حل آنها را پیدا نکردهام...
حالا هفتهی پیش تولدم هم بود... و من میخواستم که برنامهای داشته باشم و باز هم کارهام برنامه رو خراب کرد... زندگی سخت و سنگین پیش میره... و من نمیتونم پا به پاش برم...
بزرگ شدم... اما گویی مشکلاتم به قوت خود باقی است و توان حل آنها را پیدا نکردهام...
۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه
یکشنبه و دلتنگیهای من
دلتنگم. دلتنگِ کنار سین و میم و سین بودنم!
دلم بغلهای محکم میم را میخواهد و حرفهایمان را که ناگهان میگفتیم: دقیقاً!
دلم حرفها و بحثهای فلسفیمان را با سین میخواهد. و بعضاً مسخرهبازیهایش و تندتند حرفزدنهایش را برای پنهان کردنِ آنچه که نمیخواهد بدانیم... و بغلهایی که درست در زمانی بودند که میفهمید به آن احتیاج دارم... چهقدر دقیق میفهمید... چهقدر خوب میفهمد...
دلم خود **کنیهای آن سین دیگر را میخواهد که برویم و نازش را بکشیم که خیلی میخواهیمت! دلم اذیتهایش را میخواهد که مرا از هیجانزدگی دربیاورد و بعضاً با چند مشت ختم شود... دلم نمیخواهد تنها از راه دور بگویم مرتیکه بز! دلم میخواهد کنارش باشم و حس کنم که دوستی است برای تمامِ عمر...
دلم برایشان تنگ شده...
باید سری به سفارت بزنم... شاید گره از کارِ فروبستهی «دلِ» ما بگشایند...
دلم بغلهای محکم میم را میخواهد و حرفهایمان را که ناگهان میگفتیم: دقیقاً!
دلم حرفها و بحثهای فلسفیمان را با سین میخواهد. و بعضاً مسخرهبازیهایش و تندتند حرفزدنهایش را برای پنهان کردنِ آنچه که نمیخواهد بدانیم... و بغلهایی که درست در زمانی بودند که میفهمید به آن احتیاج دارم... چهقدر دقیق میفهمید... چهقدر خوب میفهمد...
دلم خود **کنیهای آن سین دیگر را میخواهد که برویم و نازش را بکشیم که خیلی میخواهیمت! دلم اذیتهایش را میخواهد که مرا از هیجانزدگی دربیاورد و بعضاً با چند مشت ختم شود... دلم نمیخواهد تنها از راه دور بگویم مرتیکه بز! دلم میخواهد کنارش باشم و حس کنم که دوستی است برای تمامِ عمر...
دلم برایشان تنگ شده...
باید سری به سفارت بزنم... شاید گره از کارِ فروبستهی «دلِ» ما بگشایند...
اشتراک در:
پستها (Atom)