دخترک روی تاب نشسته بود٬ موهایش را میجوید و فکر میکرد... چهقدر زندگی عالی بود... تنها در یک هفته بهترین حسها را تجربه کرده بود. حسهایی که نو بودند... دلتنگی پس از یک روز که تجربهای جدید و عجیب بود...
تاب را تکانی داد و با خود فکر کرد: این روزها در زندگی حسهایی را تجربه میکنم که یگانهاند. که تا به حال نبودهاند... به فکر کردن ادامه داد... سعی کرد احساساتش را بشناسد... گلولهای در قلبش داغ میشد... احساس میکرد که دوست داشته شده است و در عین حال سراسر وجودش اعتماد بود...
شروع به تاب خوردن کرد٬ خیلی سریع٬ به قدری بالا رفت که زنجیر تاب خم میشد... باد لای موهایش میپیچید و میاندیشید که خوشبخت است... خیلی خوشبخت.
تاب را تکانی داد و با خود فکر کرد: این روزها در زندگی حسهایی را تجربه میکنم که یگانهاند. که تا به حال نبودهاند... به فکر کردن ادامه داد... سعی کرد احساساتش را بشناسد... گلولهای در قلبش داغ میشد... احساس میکرد که دوست داشته شده است و در عین حال سراسر وجودش اعتماد بود...
شروع به تاب خوردن کرد٬ خیلی سریع٬ به قدری بالا رفت که زنجیر تاب خم میشد... باد لای موهایش میپیچید و میاندیشید که خوشبخت است... خیلی خوشبخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر