با میم حرف می زدیم٬ همیشه حرف زدن با میم لذتبخش است. همیشه همراه و همدل و همفکر است. گاهی واقعا فکر میکنم دخترم است! چه لذتی از این بیشتر میتواند باشد؟
داشتم میگفتم با میم حرف میزدیم... از چیزی ناراحت بود و از من میپرسید که آیا حق دارد ناراحت باشد؟ و من فکر میکردم که کاملا حق با اوست... درد داشت اتفاق سادهای که افتاده بود. درد داشت حرفهای ساده و دلیلهای سادهای که زده و آورده شده بودند... یک درد عجیبی که من و میم خوب میفهمیدیم یعنی چه...
گاهی اتفاقهای ساده درد دارد... گاهی اتفاقهای ساده و حرفها و دلیلهای ساده و به ظاهر منطقی ضربهای میزنند که باورت نمیشود... میم را کاملا میفهمیدم و در همان حال به اتفاق ساده و دلیلهای سادهای فکر میکردم که یک ماه پیش برای خودم پیش آمده بود... چیزی که تلاش کرده بودم فراموشش کنم...
دلیلها ساده و منطقی هستند٬ اتفاقها از آنها سادهتر... اما گاهی خراش میزنند و گاهی میشکنند... و هیچگاه شاید نفهمی که چه شد...
داشتم میگفتم با میم حرف میزدیم... از چیزی ناراحت بود و از من میپرسید که آیا حق دارد ناراحت باشد؟ و من فکر میکردم که کاملا حق با اوست... درد داشت اتفاق سادهای که افتاده بود. درد داشت حرفهای ساده و دلیلهای سادهای که زده و آورده شده بودند... یک درد عجیبی که من و میم خوب میفهمیدیم یعنی چه...
گاهی اتفاقهای ساده درد دارد... گاهی اتفاقهای ساده و حرفها و دلیلهای ساده و به ظاهر منطقی ضربهای میزنند که باورت نمیشود... میم را کاملا میفهمیدم و در همان حال به اتفاق ساده و دلیلهای سادهای فکر میکردم که یک ماه پیش برای خودم پیش آمده بود... چیزی که تلاش کرده بودم فراموشش کنم...
دلیلها ساده و منطقی هستند٬ اتفاقها از آنها سادهتر... اما گاهی خراش میزنند و گاهی میشکنند... و هیچگاه شاید نفهمی که چه شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر