آدم دقیقی نیستم. حرفهای بیدقت زیادی میزنم. دقیقتر بگویم در حرف زدنم دقت ندارم! گاهی نمیدانم که مشکل از فهم زبانیم است یا فکر و زبانم هماهنگ نیستند و بعضا از هم سبقت میگیرند! اینگونه میشود که حرفهایم نادقیق میشوند... به هم میریزند ... فکر و زبانم یکی نمیشوند و اوضاع را خراب میکنند... گاهی اوضاع به هم میریزد و گاهی حرفم کاملا غلط میشود...
قبل از مهاجرت٬ به علت عالی بودن دوستانم این موضوع برایم مخفی بود. حرفایم را میفهمیدند و به رویم نمی آوردند که نادقیق یا غلط حرف میزنی! میفهمیدند که منظورم چیست. به من اعتماد داشتند. همهی اینها به من اعتماد به نفس داده بود. بعد از مهاجرت افراد مختلف این موضوع را توی صورتم کوبیدند... به من اعتماد نکردند... حرفایم را مسخره کردند... آنها را جدی نگرفتند... و من اعتماد به نفسم را از دست دادم... من له شدم... و دیدم که له شدم... دیدم که این موضوع چه قدر آزارم میدهد...
این که بفهمم و بتوانم دوباره خودم را بلند کنم انرژی زیادی از من گرفت... بارها فکر کردم دیگه قد راست کردم و درست شده... اما باز زمین خوردم ... باز پشتم خم شده... باز از این که دیدم آدما به من اعتماد نمیکنند له شدم... و این که اینقدر زمین خوردم و یاد نگرفتم که مستقل از آدمای دیگه باشم بیشتر از دقیق حرف نزدنم آزارم میدهد...
کاش آدمها بفهمند که چهقدر به اعتمادشان نیاز دارم....
کاش من قدر آدمهای عزیز زندگیم را بدانم... کاش بدانم که این آدمها فرشتهاند برای من... سین٬ میم و سین که یک عمر من را تحمل کردند و هیچ نگفتند... و "کسی" که مرا این قدر میفهمد و همیشه هست...
و کاش بتوانم اینقدر دقیق و محکم حرف بزنم که هیچ وقت به اعتماد "آدمهای بیاهمیت" زندگیم محتاج نباشم...
کاش به آن اندازه قوی بشوم که تاثیر این "آدمهای بیاهمیت" زندگیم را به حداقل برسانم...
قبل از مهاجرت٬ به علت عالی بودن دوستانم این موضوع برایم مخفی بود. حرفایم را میفهمیدند و به رویم نمی آوردند که نادقیق یا غلط حرف میزنی! میفهمیدند که منظورم چیست. به من اعتماد داشتند. همهی اینها به من اعتماد به نفس داده بود. بعد از مهاجرت افراد مختلف این موضوع را توی صورتم کوبیدند... به من اعتماد نکردند... حرفایم را مسخره کردند... آنها را جدی نگرفتند... و من اعتماد به نفسم را از دست دادم... من له شدم... و دیدم که له شدم... دیدم که این موضوع چه قدر آزارم میدهد...
این که بفهمم و بتوانم دوباره خودم را بلند کنم انرژی زیادی از من گرفت... بارها فکر کردم دیگه قد راست کردم و درست شده... اما باز زمین خوردم ... باز پشتم خم شده... باز از این که دیدم آدما به من اعتماد نمیکنند له شدم... و این که اینقدر زمین خوردم و یاد نگرفتم که مستقل از آدمای دیگه باشم بیشتر از دقیق حرف نزدنم آزارم میدهد...
کاش آدمها بفهمند که چهقدر به اعتمادشان نیاز دارم....
کاش من قدر آدمهای عزیز زندگیم را بدانم... کاش بدانم که این آدمها فرشتهاند برای من... سین٬ میم و سین که یک عمر من را تحمل کردند و هیچ نگفتند... و "کسی" که مرا این قدر میفهمد و همیشه هست...
و کاش بتوانم اینقدر دقیق و محکم حرف بزنم که هیچ وقت به اعتماد "آدمهای بیاهمیت" زندگیم محتاج نباشم...
کاش به آن اندازه قوی بشوم که تاثیر این "آدمهای بیاهمیت" زندگیم را به حداقل برسانم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر