زندگی بازی های زیادی با آدم می کنه، خوب و بد داره. اتفاقایی که گاهی از دستت خارجه و تو ازشون هراس داری، اما تهش می بینی که رسیدی به یه نقطه ای که فکرشو نمی کردی و واقعا عالیه! این قسمت خوبشه و این روزا من خوشحالم از این اتفاقای خوبی که حدودا یه سال بیشتره از نعمتشون بهره مندم!
وقتی که انتخاب رشته کردم، به دلایلی انتخاب رشته ام با علایقم جور نبود... الویت هایی که بود واقعا اونی نبود که می خواستم. که کنکور ما بومی شد! واقعا شُک آور بود اما برای من تبدیل به نعمت شد... نعمتی که این روزا بیشتر می فهممش. وقتی که می اومدم، دوستام (الهام و هانیه) با این که رتبه هاشون واقعا خوب بود، مشهد موندن... من برام خیلی سخت بود. بعد از 7 سال باهم بودن، اونا می موندن و من تنها وارد جایی می شدم که نمی شناختمش... اون روزا ناراحت بودم، خیلی! همون موقع ها بود که با نیلوفر صحبت می کردم. هنوز حرفاش یادمه که می گفت گاهی اتفاقایی می افته که شاید اون موقع درکشون نکنی، مطمئن باش دوستایی پیدا می کنی که بهتر درکت می کنن، بهتر می فهمنت، باهاشون راحت تری... و من غر زدم که امکان نداره! و من نمی فهمیدم...
الان بعد از گذشت 2 سال و 2 ماه از اون روزا به حقیقت حرفاش رسیدم. من دوستای خیلی خوبی پیدا کردم، کسایی که بودن کنارشون و حرف زدن باهاشون بهترین زمانم رو می سازه. کسایی که در مواقعی در کنارم بودند که اگه نمی بودن معلوم نبوده چه بلایی سرم می اومده، کسایی که در لحظه لحظه زندگیم نقش داشتن...
دوستای خوبم! اومدم اینجا که بگم ممنونم ...
پ . ن 1: با مامان که حرف می زدم می گفت من هیچ وقت دوستایی به خوبی دوستای تو نداشتم... قدرشون رو بدون! (به خصوص 3 تاشون ;) )
پ. ن 2: بهانه ی نوشتن این مطلب امروز عصر(سه شنبه 2 آذر 89) بود. امروز برام روز خیلی خوبی بود. (و امیدوارم تا نصف شب این خوشحالیم کامل بشه ;) )
پ.ن 3: بابام نصف شب میاد بعد از بیشتر از 2 ماه...
وقتی که انتخاب رشته کردم، به دلایلی انتخاب رشته ام با علایقم جور نبود... الویت هایی که بود واقعا اونی نبود که می خواستم. که کنکور ما بومی شد! واقعا شُک آور بود اما برای من تبدیل به نعمت شد... نعمتی که این روزا بیشتر می فهممش. وقتی که می اومدم، دوستام (الهام و هانیه) با این که رتبه هاشون واقعا خوب بود، مشهد موندن... من برام خیلی سخت بود. بعد از 7 سال باهم بودن، اونا می موندن و من تنها وارد جایی می شدم که نمی شناختمش... اون روزا ناراحت بودم، خیلی! همون موقع ها بود که با نیلوفر صحبت می کردم. هنوز حرفاش یادمه که می گفت گاهی اتفاقایی می افته که شاید اون موقع درکشون نکنی، مطمئن باش دوستایی پیدا می کنی که بهتر درکت می کنن، بهتر می فهمنت، باهاشون راحت تری... و من غر زدم که امکان نداره! و من نمی فهمیدم...
الان بعد از گذشت 2 سال و 2 ماه از اون روزا به حقیقت حرفاش رسیدم. من دوستای خیلی خوبی پیدا کردم، کسایی که بودن کنارشون و حرف زدن باهاشون بهترین زمانم رو می سازه. کسایی که در مواقعی در کنارم بودند که اگه نمی بودن معلوم نبوده چه بلایی سرم می اومده، کسایی که در لحظه لحظه زندگیم نقش داشتن...
دوستای خوبم! اومدم اینجا که بگم ممنونم ...
پ . ن 1: با مامان که حرف می زدم می گفت من هیچ وقت دوستایی به خوبی دوستای تو نداشتم... قدرشون رو بدون! (به خصوص 3 تاشون ;) )
پ. ن 2: بهانه ی نوشتن این مطلب امروز عصر(سه شنبه 2 آذر 89) بود. امروز برام روز خیلی خوبی بود. (و امیدوارم تا نصف شب این خوشحالیم کامل بشه ;) )
پ.ن 3: بابام نصف شب میاد بعد از بیشتر از 2 ماه...
har vaght man az inja rad misham be zendegit HASUDIM mishe
پاسخحذفبه ناشناس:
پاسخحذفنمی دونم چی باید بگم... :| باید کامنت آخر سفر شیراز هم گذاشته باشی... من نمی دونم چی بگم... :|
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
پاسخحذفهزار باده ی ناخورده در رگ تاک است
روز سه شنبه برای منم روز خیلی خیلی خوبی بود. دیدن آدمائی که هنوز مهمترین صفتشون آدم بودنه باعث دلگرمیه. خوشحالم که می تونیم زبون همدیگه رو بفهمیم.
من واقعا ایمان دارم هر آنچه رو انتخاب می کنبم تا برامون اتفاق بیفته همیشه بهترینه و اگرنه انتخابش نمی کردیم و نمی تونستیم انتخابش کنیم.
خاله ویدا ممنون! خیلی خوشحال شدم. :)
پاسخحذفنظر جالبیه! بهترین. شاید واقعا این جوری باشه. :)
هی...
پاسخحذفباز خدا روشکر که یکی هست که قدر دوستاشو می دونه..
جیران جون دوستای آدم نعمتهائی هستن که خیلی راحت به دست نیامدن که آدم بتونه بدون قدردانی از کنارشون بگذره.
پاسخحذفابرا به آسمون تکیه می کنن
درختا به زمین
و انسانها به مهربونی همدیگه.
نوشین! چی بهم می دی به الهام و هانیه نگم اینجا چی نوشتی؟
پاسخحذفبه خودت حدس بزن!
پاسخحذفچیز مخفیی نیست. الهام میاد اینجا!
اینی که نوشتم هیچی از ارزش دوستی من و الهام و من و هانیه کم نمی کنه. الهام هنوز هم بهترین دوستیه که دارم. ولی هر دوستی تو زندگیم جای خودش رو داره، کسی نمی تونه جای کس دیگه ای رو بگیره!
تو او هستی، نه؟
نوشین! بی خیال!
پاسخحذفکاملا می فهمم، دوستای دبیرستان فوق العاده بودن.( نمی دونم یادته یا نه، خانم حداد همیشه می گفت بهترین دوستای شما دوستان دوران دبیرستانتون هستن.) اما بچه ها اینجا به قول تو خیلی بهتر درک می کنن... این روزا همش به خودم می گم قدر دوستاتو بدون!
راستی! دیشب در یک حرکت استثنایی خواب هانیه رو دیدم!فکر کنم کامنت خودمو جدی گرفته بودم...
ببخشید افروز! الان که کامنتم رو خوندم دیدم که چه قدر خشن بودم! اما اون لحظه یه حس بد بهم دست داد، حس کردم که یکی می خواد الهام و هانیه رو ازم بگیره! (ببخشید دیگه!)
پاسخحذفخواب هانیه... چه قدر دلم تنگ شده... واسه حرفایی که میزدیم، واسه آهنگایی که با هم گوش می دادیم، واسه کتابایی که با هم می خوندیم... هی... واسه دوم دبیرستان و تابستونی که تماما با هانیه گذشت...
خواهش می کنم نوشین جون!
پاسخحذفمنم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده! یادته چقدر همیشه تاکید داشت خاله است!
هر دفعه فائزه عابدی رو می بینم کلی برام از هانیه می گه. چقدر دلم می خواد بعد از امتحانهای این ترم قرار بذاریم همه دور هم جمع شیم.فکر کنم خیلی از بچه ها پایه باشن.
میفا کاش همه همینطور بودن..
پاسخحذفقدر دوستی رو دونستن خیلیه..
همه نمی دونن...