این روزها روزهای عجیبی است! هر لحظه اش رنگی می زند بر زندگی دَرهَمَت! و تو انگشت به دهان می مانی از این تغییرات و رنگ ها... سال که شروع شد می خواستی که نو شوی ولی غباری بر دلت نشست... تمام سعیت را کردی که برگردی و تغییر کنی و شروعی دیگر... نشستی و نوشتی و امید پاشاندی ... اما باز رفته رفته غبارها بیشتر شد، هر لحظه به رنگی تازه و این اواخر به رنگ معلق! هر لحظه ات عجیب شده و تو مانده ای در این اعجاب! این روزها دلت می خواهد از خودت بیرون بیایی و از بیرون خودت را بنگری! نگاه کن! خوب چشمانت را باز کن دختر! این تویی! تویی که هر روز در خود می پیچی و سردرگم! حواست هست؟ حواست هست که چه کرده ای با خودت؟ به دست هایت نگاه می کنی و می گویی چه کرده ای؟ و حسی عجیب وجودت را می گیرد... با خودت دعوا می کنی که خودت را جمع کن! خجالت بکش! قوی باش! و یاد حرف های مامان می افتی که زشته! این کارها را نکن! و حرف های بابا که قوی باش! توکل کن! و یکهو دلت هُرّی می ریزد... توکل... و شرمنده می شوی که این روزها چه قدر دوری از او...
سعی می کنی بلند شوی! دیگران به تو نیاز دارند! تو باید برای علی قوی باشی! باید قوی باشی تا نگرانت نشوند... باید قوی باشی تا... وقتی حس کنی باید برای کسی قوی باشی، باید امید دهی، سعی می کنی قوی شوی اما ته دلت قدرت ندارد... و چیزی در آن رسوب می کند هرچند که یادت برود... این روزها دلم می خواهد به جای فراموش کردن حلش کنم... تا دیگر رسوب نکند! دلم نمی خواهد خود را فریب دهم به بهانه ی قوی شدن... می خواهم اگر قرار است قوی شوم خودم بشوم ... کافی است باور کنم ... آن وقت است که می توان بلند شد... می توان حرکت کرد... هزینه دارد! می دانم! اما تصمیم گرفته ام که هزینه اش را با تمام وجود بپردازم! می خواهم کارهایم را سر و سامان دهم و پیش به سوی قله هدف هر چند که به آن نرسم... دوستی می گفت اهداف برای آن نیست که به آن ها برسی... و چه قدر راست می گفت... کافی است باور کنم که می خواهمشان! آن گاه همه چیز خوب می شود... می روم حتی اگر نرسم... که رفتن مهم است... بس است این سکون سردرگمی! وقت بلند شدن و حل شدن است... این بار می خواهم که چیزی ته دلم رسوب نکند، که همه چیز را پاک کنم و چیزی را برای فراموش کردن نگذارم که بعدها سرباز کند و از نو!
بلند می شوم و سامان می دهم این ته مانده ها را... بلند می شوم و حرکت می کنم به سوی اهدافی که گذاشته ام... و اگر شد که باید بشود، آن گاه واقعا قوی می شوم... بلند می شوم با توکل...
می روم حتی اگر نرسم... که رفتن مهم است... بس است این سکون سردرگمی
پاسخحذفبا این تیکه به شدت موافقم
راستی فعلا تو سفرم، دیدم به این راحتی نمیشه از دوستان دل کند، برگردم حتما یه پست می ذارم
مرسی! سفر خوبی داشته باشید! خوشحالم که می نویسید و منتظر!
پاسخحذفمن نمی تونم نظر بدم باز!
پاسخحذفالان که نظر گذاشتی! از چه لحاظ نمی تونی؟
پاسخحذفمثل اینکه می تونم;-)
پاسخحذفدفعه قبل نشد اصلا .
فقط می خواستم آرزوی موفقیت بکنم. موفق باشی
تا کی چو یخ فسرده بودن *** در آب چو موش مرده بودن ;-)
البته بلاتشبیه;-)
چه سریع! قرار بود این دوتا پشت سر هم بیان ;-).
پاسخحذفمرسی! :)
پاسخحذفکاملا اتفاقی بود این سریع بودن! ;) من تازه رسیدم تهران و اومدم میلام رو چک کنم اینجا هم دیدم ! :)
اممم. به دیار غربت خوش آمدی ;-)
پاسخحذفmamnonam binahayat lezat bordam az matneton va ba ejaze toie pageam share kardam
پاسخحذفali
ممنون آقای علی! خوشحال می شدم اگه نشانیی از خودتون می ذاشتید.
پاسخحذف