خیلی وقت است که به مطالب روانشناسی علاقهمند شدهام. شاید شروعش با شروع افسردگیام بود. همیشه خودکاوی داشتم٬ اما حدود یک سال است که این موضوع بیشتر شده است. و حالا... آرامشی با خواندن کتابی فوقالعاده به من دست داده است. کتابی که به گفتهی نویسندگانش حاصل دو دهه تحقیقات است. دوست دارم این کتاب ارزشمند را به شما هم معرفی کنم: attached
میخواهم برایتان کمی قبلتر از خواندن این کتاب بگویم. من آدمی بودم که خیلی دیرتر نسبت به همسن و سالهایم رابطهای را شروع کردم٬ ولی در مدت نسبتاً کوتاهی دو رابطهی ناموفق را تجربه کردم و به پایان رساندم! نکتهای که قابل توجه بود٬ نوع وابستگی من چه در رابطههایم و چه در روابط دوستیم بود. من قبل از این که تجربهی هر رابطهای را داشته باشم٬ دوستان صمیمی داشتم. میتوانم بگویم تقریباً در تمامی آنها همیشه نگرانیهایی با من همراه بود: من به اندازهی کافی خوب نیستم٬ این دوست من مرا دوست ندارد! من زیادی هستم. من را نمیخواهد... از بودن با من لذت نمیبرد... و این نگرانیها همیشه بود... ولی دوستان خیلی خوبی دارم. سین که با تمامی ناراحتیها و نگرانیهای من کنار آمده بود٬ میم که بعضاً سعی میکرد به من آرامش دهد٬ سین دیگر که خودش گاهی نگرانیهای مرا داشت و خب مرهم هم میشدیم گاهی. و در آن اواخر نوشتههای سین و میم: همیشه هستیم! نگران نباش! بدون هرجا بری و هرجا باشی یه گوشهی دنیا یکی هست که خوشحال میشه صداتو بشنوه. و این نوشتهها... این نوشتهها برای من حکم معجزه داشتند! ترس و نگرانی همیشگی من برطرف شد. خیالم راحت شد که سین همیشه هست... همیشه! رها شده بودم...
و این آرامش به من جرئت داد که به رابطه فکر کنم. اما... اما غافل از این که تمام آدمها قدرت سین را ندارند که به من این آرامش را بدهند که هستند... و من جذب آدمهایی شدم با وابستگیهایی مخالف خودم. منی که همیشه نگران بود و نزدیکی زیادی میطلبید جذب آدمهایی شد که در ابتدا نزدیکی میخواستند اما نزدیکی بیشتر از حدی برایشان غیرقابل تحمل بود. در رابطهی اول دویدن من بود و فرار طرف مقابلم... و من نمیفهمیدم چرا... فکر میکردم که من مشکل دارم٬ خوب حرف نمیزنم٬ نگران درس و کارم هستم٬ درکش نمیکنم... نمیفهمیدم که چرا همیشه طرفم بیحوصله است. چرا باید چندین و چند بار اصرار کنم تا برنامهای باهم داشته باشیم... فکر میکردم مشکل دارم. مشکلی که سعی میکردم پیدایش کنم و حلش کنم... رابطهی اول تمام شد. من برای بازسازی خودم ماهها تلاش کردم... حالم بهتر شد... اشتباهاتم را گوشزد کردم٬ دقتم را در خیلی مسائل بالا بردم... و فکر کردم که آمادهام برای شروع رابطهای جدید... و ... بله! انسانی فوقالعاده را یافته بودم. برخلاف رابطهی قبلی من نباید میدویدم. او بود. و من باور نمیکردم که چهقدر خوب است همه چیز! او بود... من نگران نبودنش نبودم... نگران نبودم که من مزاحمش هستم... چه دوران فوقالعادهای... اما... اما بعد از یک ماه همه چیز تغییر کرد... من نگران بودم و باز سعی میکردم که نزدیک و نزدیکتر شوم... اما ایرادگیری شروع شده بود... و من؟ البته که فکر میکردم مقصر هستم! فکر نمیکنم! بینظم هستم! زندگیم را مدیریت نمیکنم! زمان را مدیریت نمیکنم! و من باز میدویدم... باز سعی میکردم دقیق باشم٬ مرتب باشم٬ تمیز باشم٬ زمان را مدیریت کنم٬ باشم! حضور داشته باشم! اما هر بار ایراد جدیدی پیدا میشد... و من باز قبول میکردم و میدویدم تا بهتر شوم... تمامی نداشت ایرادهایم... یک بعدی بودم و مسائل را از یک طرف میدیدم! ... آخ... خدایا... چه شده بود؟ چه شده بود آن همه آرامش؟ چه شده بود خوبیهایم؟ چرا فقط بد و کم بودم؟ ... او هم نمیدانست چه بلایی سر رابطهی فوقالعادهی ابتداییمان آمده است... او هم مثل من نمیفهمید چه شده است و مرا مسئول وضعیت به وجود آمده میدانست... این بار بریدم... نفهمیدم چرا... اما از نگرانی و دویدن دست کشیدم و فرار کردم... فرار کردم و رفتم... اما کوهی از عذاب وجدان گاه و بیگاه به سراغم میآمد... نباید میرفتم... باید صبر میکردم... او فوقالعاده است... او انسان است... و این موضوع مرا رها نمیکرد... بارها و بارها دلایل رفتنم را به خودم یادآوری میکردم٬ آنها را درجایی نوشته بودم و مرور میکردم که آرامش را به خودم بازگردانم ... اما رها نمیشدم از فکرش... مدام در ذهنم بود... مدام...
تا این که به پیشنهاد لیندسی کتاب attached را خواندم و گویی پردهها از جلوی چشمم برداشته شد... او مرا به صورت ناخودآگاه از خود دور میکرد چرا که نزدیکی زیاد او را آزار میداد و او خود این موضوع را نمیدانست! و من درست نقطهی مقابل او بودم... نزدیکی بینهایت میخواستم... باشم و باشد... و من هم نمیدانستم... نمیدانستم که باید این موضوع را قبول کنم و بیانش کنم....
براساس کتاب attached آدمها دارای نوعهای مختلف وابستگی هستند. بهترین و ایدهآلترین نوع وابستگی٬ وابستگی امن است (secure attachment)٬ من فکر میکنم سین تا حد خوبی امن است. گاهی فرار میکند اما همیشه هست و با نزدیک شدن به او فرار نمیکند... نوع دیگر آن نگران است (anxious attachment). من به این گروه تعلق دارم. همیشه نگرانم و نزدیکی زیادی را میخواهم. و نوع سوم اجتنابگر است (avoidant attachment). آنها نزدیکی را میخواهند اما نه از حدی بیشتر! فاصله را باید رعایت کنند تا خوشحال باشند... و ترکیب نگران و اجتنابگر معلوم است... به خصوص اگر آنها نسبت به این موضوع آگاهی نداشته باشند... این رابطه٬ رابطهی خوشایندی نخواهد بود...
البته باید بگویم که این وابستگی به صورت طیفی است و ۰ و ۱ نیست و البته قابل تغییر است. میتوانم بگویم که من در طی این سالها از نگرانیم کم شده است... من آن آدم همیشه نگران دوران دانشگاه نیستم که همیشه میترسید سین نباشد... و باید بگویم این موضوع را مدیون سین هستم که بود و هست... من آن آدمی نیستم که مدام دنبال کسی میدوید و در آخرین رابطهام توانستم این شجاعت را پیدا کنم که از دویدن دست بکشم... و البته مطمئن هستم که اجتنابگریی که با آن مواجه بودم در رابطهی اول بسیار بیشتر از رابطهی دوم بود... و اگر درست به یاد داشته باشم سین گاهی نیز اجتنابگر بود... جوجهتیغی به تعبیر خودش...
اکنون به جایی رسیدهام که نسبت به احساساتم و این که دوست دارم نزدیک باشم و وابسته به طرف مقابلم احساس شرم نمیکنم. نمیگویم خوب است٬ اما بد هم نیست. صرفاً نیازها و احساسات من هستند... اگر کسی بتواند آنها را برآورده کند (کاری که سین در حق من کرد) من در آرامش به سر میبرم و من نیز همیشه و در همه حال برایش هستم... اگر کسی نتواند آنها را برآورده کند٬ به هر دلیلی... من نمیتوانم (نه این که نخواهم) او را خوشحال کنم و باشم... خیلی آرام بدون این که عذاب وجدان به سراغم بیاید میفهمم که راههای جدایی داریم. این آرامش را مدیون این کتاب هستم و لیندسی.
در این میان آدمهایی که وابستگی امنی دارند فوقالعادهاند و اکنون درک میکنم که چرا من و میم میگفتیم که مرجون فرشته است. او امنترین رفتار را از خودش نشان میدهد. او همیشه هست و من نگران نیستم که مزاحمش هستم. او همیشه هست و درک میکند که الف به زمان تنهایی و با خود بودن احتیاج دارد! او نیازهای خودش٬ الف و تمامی دوستانش را به خوبی میفهمد... و به خوبی به آنها پاسخ میدهد. او واقعا فرشته است...
میخواهم برایتان کمی قبلتر از خواندن این کتاب بگویم. من آدمی بودم که خیلی دیرتر نسبت به همسن و سالهایم رابطهای را شروع کردم٬ ولی در مدت نسبتاً کوتاهی دو رابطهی ناموفق را تجربه کردم و به پایان رساندم! نکتهای که قابل توجه بود٬ نوع وابستگی من چه در رابطههایم و چه در روابط دوستیم بود. من قبل از این که تجربهی هر رابطهای را داشته باشم٬ دوستان صمیمی داشتم. میتوانم بگویم تقریباً در تمامی آنها همیشه نگرانیهایی با من همراه بود: من به اندازهی کافی خوب نیستم٬ این دوست من مرا دوست ندارد! من زیادی هستم. من را نمیخواهد... از بودن با من لذت نمیبرد... و این نگرانیها همیشه بود... ولی دوستان خیلی خوبی دارم. سین که با تمامی ناراحتیها و نگرانیهای من کنار آمده بود٬ میم که بعضاً سعی میکرد به من آرامش دهد٬ سین دیگر که خودش گاهی نگرانیهای مرا داشت و خب مرهم هم میشدیم گاهی. و در آن اواخر نوشتههای سین و میم: همیشه هستیم! نگران نباش! بدون هرجا بری و هرجا باشی یه گوشهی دنیا یکی هست که خوشحال میشه صداتو بشنوه. و این نوشتهها... این نوشتهها برای من حکم معجزه داشتند! ترس و نگرانی همیشگی من برطرف شد. خیالم راحت شد که سین همیشه هست... همیشه! رها شده بودم...
و این آرامش به من جرئت داد که به رابطه فکر کنم. اما... اما غافل از این که تمام آدمها قدرت سین را ندارند که به من این آرامش را بدهند که هستند... و من جذب آدمهایی شدم با وابستگیهایی مخالف خودم. منی که همیشه نگران بود و نزدیکی زیادی میطلبید جذب آدمهایی شد که در ابتدا نزدیکی میخواستند اما نزدیکی بیشتر از حدی برایشان غیرقابل تحمل بود. در رابطهی اول دویدن من بود و فرار طرف مقابلم... و من نمیفهمیدم چرا... فکر میکردم که من مشکل دارم٬ خوب حرف نمیزنم٬ نگران درس و کارم هستم٬ درکش نمیکنم... نمیفهمیدم که چرا همیشه طرفم بیحوصله است. چرا باید چندین و چند بار اصرار کنم تا برنامهای باهم داشته باشیم... فکر میکردم مشکل دارم. مشکلی که سعی میکردم پیدایش کنم و حلش کنم... رابطهی اول تمام شد. من برای بازسازی خودم ماهها تلاش کردم... حالم بهتر شد... اشتباهاتم را گوشزد کردم٬ دقتم را در خیلی مسائل بالا بردم... و فکر کردم که آمادهام برای شروع رابطهای جدید... و ... بله! انسانی فوقالعاده را یافته بودم. برخلاف رابطهی قبلی من نباید میدویدم. او بود. و من باور نمیکردم که چهقدر خوب است همه چیز! او بود... من نگران نبودنش نبودم... نگران نبودم که من مزاحمش هستم... چه دوران فوقالعادهای... اما... اما بعد از یک ماه همه چیز تغییر کرد... من نگران بودم و باز سعی میکردم که نزدیک و نزدیکتر شوم... اما ایرادگیری شروع شده بود... و من؟ البته که فکر میکردم مقصر هستم! فکر نمیکنم! بینظم هستم! زندگیم را مدیریت نمیکنم! زمان را مدیریت نمیکنم! و من باز میدویدم... باز سعی میکردم دقیق باشم٬ مرتب باشم٬ تمیز باشم٬ زمان را مدیریت کنم٬ باشم! حضور داشته باشم! اما هر بار ایراد جدیدی پیدا میشد... و من باز قبول میکردم و میدویدم تا بهتر شوم... تمامی نداشت ایرادهایم... یک بعدی بودم و مسائل را از یک طرف میدیدم! ... آخ... خدایا... چه شده بود؟ چه شده بود آن همه آرامش؟ چه شده بود خوبیهایم؟ چرا فقط بد و کم بودم؟ ... او هم نمیدانست چه بلایی سر رابطهی فوقالعادهی ابتداییمان آمده است... او هم مثل من نمیفهمید چه شده است و مرا مسئول وضعیت به وجود آمده میدانست... این بار بریدم... نفهمیدم چرا... اما از نگرانی و دویدن دست کشیدم و فرار کردم... فرار کردم و رفتم... اما کوهی از عذاب وجدان گاه و بیگاه به سراغم میآمد... نباید میرفتم... باید صبر میکردم... او فوقالعاده است... او انسان است... و این موضوع مرا رها نمیکرد... بارها و بارها دلایل رفتنم را به خودم یادآوری میکردم٬ آنها را درجایی نوشته بودم و مرور میکردم که آرامش را به خودم بازگردانم ... اما رها نمیشدم از فکرش... مدام در ذهنم بود... مدام...
تا این که به پیشنهاد لیندسی کتاب attached را خواندم و گویی پردهها از جلوی چشمم برداشته شد... او مرا به صورت ناخودآگاه از خود دور میکرد چرا که نزدیکی زیاد او را آزار میداد و او خود این موضوع را نمیدانست! و من درست نقطهی مقابل او بودم... نزدیکی بینهایت میخواستم... باشم و باشد... و من هم نمیدانستم... نمیدانستم که باید این موضوع را قبول کنم و بیانش کنم....
براساس کتاب attached آدمها دارای نوعهای مختلف وابستگی هستند. بهترین و ایدهآلترین نوع وابستگی٬ وابستگی امن است (secure attachment)٬ من فکر میکنم سین تا حد خوبی امن است. گاهی فرار میکند اما همیشه هست و با نزدیک شدن به او فرار نمیکند... نوع دیگر آن نگران است (anxious attachment). من به این گروه تعلق دارم. همیشه نگرانم و نزدیکی زیادی را میخواهم. و نوع سوم اجتنابگر است (avoidant attachment). آنها نزدیکی را میخواهند اما نه از حدی بیشتر! فاصله را باید رعایت کنند تا خوشحال باشند... و ترکیب نگران و اجتنابگر معلوم است... به خصوص اگر آنها نسبت به این موضوع آگاهی نداشته باشند... این رابطه٬ رابطهی خوشایندی نخواهد بود...
البته باید بگویم که این وابستگی به صورت طیفی است و ۰ و ۱ نیست و البته قابل تغییر است. میتوانم بگویم که من در طی این سالها از نگرانیم کم شده است... من آن آدم همیشه نگران دوران دانشگاه نیستم که همیشه میترسید سین نباشد... و باید بگویم این موضوع را مدیون سین هستم که بود و هست... من آن آدمی نیستم که مدام دنبال کسی میدوید و در آخرین رابطهام توانستم این شجاعت را پیدا کنم که از دویدن دست بکشم... و البته مطمئن هستم که اجتنابگریی که با آن مواجه بودم در رابطهی اول بسیار بیشتر از رابطهی دوم بود... و اگر درست به یاد داشته باشم سین گاهی نیز اجتنابگر بود... جوجهتیغی به تعبیر خودش...
اکنون به جایی رسیدهام که نسبت به احساساتم و این که دوست دارم نزدیک باشم و وابسته به طرف مقابلم احساس شرم نمیکنم. نمیگویم خوب است٬ اما بد هم نیست. صرفاً نیازها و احساسات من هستند... اگر کسی بتواند آنها را برآورده کند (کاری که سین در حق من کرد) من در آرامش به سر میبرم و من نیز همیشه و در همه حال برایش هستم... اگر کسی نتواند آنها را برآورده کند٬ به هر دلیلی... من نمیتوانم (نه این که نخواهم) او را خوشحال کنم و باشم... خیلی آرام بدون این که عذاب وجدان به سراغم بیاید میفهمم که راههای جدایی داریم. این آرامش را مدیون این کتاب هستم و لیندسی.
در این میان آدمهایی که وابستگی امنی دارند فوقالعادهاند و اکنون درک میکنم که چرا من و میم میگفتیم که مرجون فرشته است. او امنترین رفتار را از خودش نشان میدهد. او همیشه هست و من نگران نیستم که مزاحمش هستم. او همیشه هست و درک میکند که الف به زمان تنهایی و با خود بودن احتیاج دارد! او نیازهای خودش٬ الف و تمامی دوستانش را به خوبی میفهمد... و به خوبی به آنها پاسخ میدهد. او واقعا فرشته است...