امروز چهارشنبه است. اما نمی دونم چرا حس پنجشنبه بهم دست داده... دلم هوای پنجشنبه های خونه رو کرده، پنجشنبه هایی که از مدرسه می اومدم و مامان تعطیلیش بود و خونه بود، خونه خیلی تمیز بود چون از صبح جارو و... کرده بود. معمولا تو آشپزخونه بود وقتی می رسیدم و بوی غذا خونه رو برداشته بود... علی اومده بود از مدرسه و بابا هم زود می اومد. چهارتایی نهار می خوردیم و علی و بابا یه سره منو می خندوندن... بعد یه کم دور هم نشستن بود و خوابی که تازه حدود 4 شروع می شد و من تو اتاقم بودم و چیزی می خوندم. ساعتای 6 بیدار شدن و تو اتاق مامان و بابا بودن و با هم بودن... بابا مطب نمی ره پنجشنبه ها و عصر پنجشنبه مال ماست... تو هال بودن و پرسیدن مامان که چی می خورین؟ شیر قهوه، چایی، شیر کاکائو؟ و دور هم عصرونه خوردن... و بیرون رفتن که گاهی فقط یه دور کوچولو بود...
دلم هواشونو کرده... دلم پنجشنبه ی خونه رو می خواد... دلم بابا، مامان و علی رو می خواد...
بوی خوب خونه مون... که الان نیست و من بهمش زدم... لعنت به این من و آرزوهای بی سر و تهش...
دلم هواشونو کرده... دلم پنجشنبه ی خونه رو می خواد... دلم بابا، مامان و علی رو می خواد...
بوی خوب خونه مون... که الان نیست و من بهمش زدم... لعنت به این من و آرزوهای بی سر و تهش...